آستیاگ
یا آستیاژ پسر سیاگزار مادی در خواب دید که از بدن دخترش « ماندانا »
نهر آب بزرگی روان شد که نه تنها پایتخت او، بلکه سراسر آسیا را
فرا گرفت. وی ماجرای رؤیای خویش را با مغی که در تعبیر خواب چیره
دست بود، باز گفت و خوابگزار مزبور چنین اظهار داشت: «از دخترت
پسری زاده خواهد شد که نه تنها ملک تو، بلکه سراسر آسیا را خواهد
گرفت. «آستیاگ که از این تعبیر به وحشت افتاده بود، همواره در
اندیشهی آن به سر میبرد و این سبب شده که دختر خود را به همسری
هیچ یک از مادیهای صاحبشأن و مقام در نیاورد. پس او را به
کمبوجیه شاه شهر آنشان داد که نوادهی هخامش، پسر کوروش اول و یک
ایرانی اصیل با خوئی ملایم بود که به خاندانی نیکو تعلق داشت.
کمبوجیه پس از پایان مراسم عروسی، ماندانا را به کشور خود برد. در
همان سال آستیاگ دوباره به خواب دید که از بدن ماندانا تاکی
روئیده، برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.
در مورد این رؤیا نیز خوابگزاران همان تعبیر پیشین را عرضه کردند.
آستیاگ کس به پارس گسیل داشت و وی ماندانا را که در آستانهی
وضع حمل بود، از آنجا به ماد بازگردانید. ماندانا پسری به دنیا آورد.
آستیاگ نوزاد را به هارپاگ که از خانوادهی خود او و از میان مادها
راست رو ترین آنها بود سپرد و دستور داد او را به خانهی خویش برده
به هلاک برساند.
هارپارگ که مردی دانا و صاحب فهم بود، با خود اندیشید که آستیاگ
پیر و نزدیک به مرگست و پس از وی ماندانا به پادشاهی خواهد رسید و
چنانچه کودک به دست وی کشته شود، مادر، از او انتقام خواهد کشید.
پس کودک را به یکی از چوپانان آستیاگ به نام میترادات سپرده از
او خواست که کودک را به هلاک رساند و جسدش را نزد جانوران بیندازد
و در ضمن بر وی فاش کرد که نام بچه کوروش ، پدرش کمبوجیه شاه
پارس و مادرش ماندانا دختر پادشاه ماد است. اتفاقاً در همان زمان
کودک چند روزهی میترادات در گذشته و جسدش در خانه بود. میترادات
جسد کودک خود را به جای نوزادی که بنا بود کشته شود به گماشتگان
هارپاگ تحویل داد و به جای آن کوروش را نزد خود نگاه داشت.
چون کوروش به ده سالگی رسید، به روز واقعهای هویتش را فاش کرد:
او و چند تن از کودکان هم سالش در دهکده و در محلی که میترادات
گلهداری میکرد، سرگرم بازی بودند. کودکان کوروش را که نامی
نداشت و او را به عنوان شبانزاد میشناختند، به شاهی برگزیدند.
کوروش هر کودکی را مأمور انجام کاری کرد. یکی از اطفال فرزند امیری
به نام آرتمبر (Artembares) بود. وی از فرمان کوروش سرپیچی کرد و
«شاه کودکان» وی را با تازیانه مورد تنبیه قرار داد. پسرک که از
این رفتار خشونت بار به خشم آمده بود، به شهر شتافت و ماجرا با بر
پدر باز گفت. آرتمبر فرزند را نزد آستیاگ برد و از رفتار ناهنجار
شبانزاده نسبت به پسر خود شکوه آغاز کرد. آرتمبر نزد آستیاگ قدر و
احترام داشت. پس آستیاگ فرمان داد. چوپانزاده را حاضر کنند تا او
را به سزای کار ناشایست خویش برساند، وی و پدرش را احضار کرد.
هنگامی که جوان و شبان نزد شاه حاضر شدند، آستیاک چشم در چشم
کوروش دوخته گفت: ای غلام زاده، آیا این تو بودی که نسبت به
فرزند یکی از بزرگترین درباریانم مرتکب چنین رفتار ناروا شدی؟
«کوروش شرح بازی کودکان و ماجرای شاهی خود را باز گفت و عمل خود
را کیفری دانست که میبایستی دربارهی آن کودک نافرمان انجام
گرفته باشد و بلافاصله افزود:» حال چنانچه برای این کار سزاوار
کیفرم، آمادهام تا دستور پادشاه دربارهام اجرا شود.
هنوز سخن کوروش به پایان نرسیده بود که آستیاک دربارهی هویت وی
و انتسابش به شبان به شک افتاد: پاسخ کودک عادی نبود، چهرهاش
به خود او شباهت داشت و سنش با سالهای عمر کودکی که دستور قتلش را
صادر کرده بود، تطبیق میکرد.
آستیاک برای چند لحظه از سخن گفتن بازماند. چون خود را باز یافت،
به منظور بازجویی از شبان، آرتمبر را مرخص کرد. خدمتگزاران به
دستوری وی کورش را به اندرون بردند. هنگامی که شاه و شبان با هم
تنها ماندند، آستیاک از شبان خواست تا توضیح دهد که کودک را از کجا
پیدا کرده و چه کسی او رابه وی سپرده است. چوپان اظهار داشت که
کودک به خود وی تعلق دارد. شاه دستور داد وی را تحت شکنجه قرار
دهند. همچنان که مأموران چوپان را به شکنجهگاه میبردند، نیروی
ترس بر او غلبه یافت و ناگزیر داستان را باز گفت.آستیاک که به
حقیقت امر پی برده بود، هارپاگ را به حضور خواست. هارپاگ با
مشاهدهی چوپان و خشم شاه موضوع را دریافت و چون جز بیان حقیقت
چاره نداشت، چنین گفت: «هنگامی که نوزاد به من سپرده شد، به
اندیشه فرو رفتم تا راهی بیابم که هم فرمان شاهانه را به بهترین
صورت انجام دهم و هم نسبت به سرور خویش مرتکب کار ناروا نشوم،
بدین معنی که دست خود را به خون نوهاش نیالایم. پس کودک را به
این چوپان سپرده باو گفتم که باید به امر شاه وی را به هلاک
رساند و تهدید کردم که چنانچه از اجرای دستور خود داری کند، کیفر
سختی در انتظار وی خواهد بود. او بدانچه گفته بودم جامهی عمل
پوشاند، و خدمتگزاران صدیق من جسد کودک را تحول گرفته به خاک
سپردند. «هنگامی که سخن هارپاگ به پایان رسید، آستیاگ خشم خود را
پنهان داشته گفتههای چوپان را برای او تکرار کرد و افزود:
«خوشبختانه اکنون کودک زنده است و این بهترین چیزی است که
میتوانست اتفاق بیفتد، زیرا سرنوشت وی مایهی غم و اندوه من بود
و خشم و ملامت مادرش آزارم میداد- در واقع بخت با ما یار بود.
اکنون برو و فرزندت را به اینجا گسیل دار تا با نوهام هم بازی
باشد و خود نیز در مهمانی شامی که بدین مناسبت بر پا میشود. شرکت
کن.»
هارپاگ شادمانه به خانه رفت و تنها پسر خویش را که سیزده ساله
بود نزد شاه فرستاد. آستیاک کودک را به قتل رسانید و دستور داد از
گوشت بدنش کباب و خورش فراهم آورند و آنها را بر سفره نهند. هنگامی
که پذیرایی از مهمانان آغاز شد. ظرفی را نزد هارپاگ نهادند که
محتوی آن جز گوشت بدن فرزندش نبود- که سرو دستها و پاهای آن را
جدا کرده و در ظرف دیگری قرار داده بودند. چون هارپاگ خورن غذا را
به پایان رسانید. پادشاه در مورد طعم غذا از وی سؤال کرد و هارپاگ
اظهار داشت که غذا لذیذ بوده است. سپس مأموران پادشاه ظرفی را که
محتوی سرو دستها و پاهای کودک بود، نزد هارپاگ آورده از او خواستند
تا سرپوش از آن برگیرد. هارپاگ با برداشتن سرپوش اعضای بدن فرزند
یگانهی خود را مشاهده کرد. اما دیدار منظرهای چنان وحشتناک، وی را
منقلب نساخت و از حالت طبیعی خارج نکرد. آستیاک از او پرسید آیا
میدانی غدای تو چه بود؟ هارپاگ در پاسخ اظهار داشت که فرمان شاه
هر چه باشد، رواست.
اکنون آستیاک بر آن بود تا دربارهی کار کوروش تدبیری بیندیشند.
مغان را احضار کرد و از ایشان خواست تا در این باره اظهار نظر کنند.
مغان نظر پیشین را عرضه داشته افزودند که چنانچه کودک کشته نشود،
به پادشاهی خواهد رسید. آستیاک گفت که کودک اکنون زنده است. سپس
شرح شاه بازی او و حوادث بعدی آن را بیان کرد و از آنان خواست تا
معنی این موضوع را باز گویند. مغان به پاسخ اظهار داشتند که «شاه
نباید از زنده بودن نوهی خویش بیمی به خاطر راه دهد، زیرا وی
بیآنکه خود تلاشی کرده باشد، به پادشاهی رسیده و دیگر باره به
این مقام دست نخواهد یافت. بسیار اتفاق افتاده است که حتی
پیشگوییهای ما به نحوی ساده تحقق یافته و تعابیر خوابی که توسط
ما عرضه شده، به نحوی جزئی و غالباً «بر خلاف انتظار صورت واقعی
به خود گرفته است.»
آستیاک گفت: «من نیز بر همین عقیده بوده یقین دارم خوابم تعبیر
شده است و این کودک دیگر باره بر پادشاهی دست نخواهد یافت. ولی
میل دارم شما جریان را موشکفانه مورد رسیدگی قرار داده بهترین
تدبیری را که برای نجات خاندانم میاندیشید، با من در میان گذارید.»
مغان گفتند: «دوام پادشاهی تو برای ما امری حیاتی است، زیرا هر چه
باشد این کودک پارسی و با ما بیگانه است و طبعاً چنانچه کشور ماد
به دست وی بیفتد، اهالی آن آزادی خود را از دست خواهند داد. اما تو
هموطن مایی و تا هنگامی که بر تخت پادشاهی استوار باشی، ما نیز از
مزایا و مناصب و افتخارات برخوردار خواهیم بود همین مسئله ما را بر
آن میدارد که دوام و بقای تو و خاندانت را آرزو کنیم و چنانچه
خطری متوجه حکومتت باشد، آن را فاش سازیم و راه چارهاش را نیز
عرضه داریم. نظر ما همان طور که اشاره کردیم، این است که رؤیای
شاهانه حسن تعبیر یافته و دیگر از این بابت خطری متوجه و خاندانت
نخواهد بود. ولی توصیه میکنیم که کودک را نزد پدر و مادرش اعزام
داری تا دیدارش اندیشهات را تیره نسازد.»
آستیاک تدبیر مغان را با خشنودی پذیرفته کوروش را نزد خود خواند و
به او گفت: «فرزند عزیزم! به سبب خوابی که دیده بودم، دربارهی
تو بد اندیشی کردم. اما خوابم به گونهای نیکو تعبیر شد و تو به
برکت بخت بلند خود از سرنوشتی که برایت در نظر گرفته شده بود
رهایی یافتی. اکنون به همراه ملازمانی که با تو میفرستم. به
پارس خواهی رفت و در آنجا پدر و مادرت را که کسانی غیر از میرادات
چوپان و زنش هستند، بازخواهی شناخت.»
بدین ترتیب بود که کوروش دربار آستیاگ را ترک کرد. هنگامی که به
درگاه کمبوجیه رسید، با پذیرایی گرمی روبهرو گردید: چون شاه و
شهبانو به هویتش پی بردند، بسیار شادمان شده او را با شورو شوق
فراوان در آغوش گرفتند، زیرا همواره بر این پندار بودند که فرزندشان
به مجرد تولد، چشم از هستی فرو بسته است. سپس از کودک خواستند تا
شرح حال خود بر آنان باز گوید. کوروش ماجرای زندگی خویش را - که
در طی همان سفر از گماشتگان آستیاک شنیده بود- حکایت کرد و در ضمن
از رفتار محبتآمیز همسر شبان که نامش کونو بود به نیکی و بالحنی
آمیخته با سپاس و ستایش سخن به میان آورد. تکرار نام کونو - که
به معنی ماده سگ است - پدر و مادر کوروش را شگفت زده کرد. گویا
به خاطر همین موضوع بود که دربارهی رهایی و نجات اعجاز گونهی
کوروش افسانهای در میان پارسیان پراکنده شد که به موجب آن سگ
مادهای نوزاد را در کوهستان یافته و او را بزرگ کرده بوده است.
هنگامی که کوروش به سن بلوغ رسید، دلیرترین و دوست داشتنیترین
نوجوان ایرانی شد. هارپاگ که همواره در اندیشهی آن بود تا انتقام
فرزند را از آستیاک باز ستاند، برای جلب حمایت کوروش - که همچون
خود او از شاه ماد صدمه و آزار دیده بود - پیوسته برای وی هدیه و
پیغام میفرستاد، زیرا خود به تنهایی نمیتوانست منظور خویش را عملی
سازد. بنابراین در دیداری که با کوروش داشت، کوشید تا ذهن او را
برای اجرای مقاصد خود آماده کند. در ضمن برای آنکه زمینهی اجرای
نقشه از لحاظ داخلی نیز مساعد و فراهم باشد، بزرگان ماد را که از
خشونت آستیاک در ادارهی امور به ستوه آمده و آزرده خاطر بودند
تشویق کرد تا برای رهایی از آن حکومت ستمگرانه، وی را از سریرشاهی
سرنگون سازند و کوروش را بر جای او استوار دارند.
هارپاگ که در مورد آمادگی ذهن سران ماد برای اجرای نظر خود توفیق
یافته بود، بر آن شد تا کوروش را نیز از برنامهی کار خویش آگاه
سازد. اما کوروش در پارس بود و همهی راهها تحت نظارت دقیق
پاسداران ماد قرار داشت. هارپاگ تدبیری اندیشید: نامهای به کوروش
نوشت. شکم خرگوشی را شکافت و نامه را در آن نهاده پارگی را در
نهایت ظرافت دوخت. سپس خدمتگزار مورد اعتمادی را به هیت شکارچیان
در آورده خرگوش را بوی سپرد تا آن را به کوروش تسلیم دارد و در
نهان به او بگوید که دور از چشم افراد دیگر شخصاً شکم خرگوش را باز
کند و نامه را برگیرد.
همان گونه که هارپاگ خواسته بود، خرگوش به کوروش تسلیم شد و وی
پس از شکافتن پوست حیوان، نامهای یافت که مضمونش چنین بود: «ای
پسر کمبوجیه. بیگمان خداوندان بر تو نظر دارند وگرنه تو از گیرودار
آن حادثهی شگفتانگیز نمیرستی و چنین فرصت بزرگی را به دست
نمیآورد که اکنون هنگام آن رسیده است که کین خود از آستیاک
بازستانی. او خواستار مرگ تو بود و اگر بداندیشی هایش در این رهگذر
به تحقق میپیوست، اکنون زنده نبودی. در واقع زندگی کنونی را در
سایهی عنایت خدایان و خدمت من باز یافتهای. شک نیست که تاکنون
از چگونگی حال خود آگاه شده و نیز دانستهای که من از آستیاگ چه
مایه ستم و آزار کشیدهام، و این نبوده مگر به دلیل آنکه حاضر به
کشتنت نشده وترا به چوپان سپرده بودم. اکنون چنانچه گفتههایم
گوش فراداری و آنها را به مرحلهی اجرا در آوری، ****و او سراسر به
تو خواهد رسید. پارسیان را به کین او برانگیز و بر ماد حمله کن و
اندیشه مکن که چه کس فرمانده نیروی آستیاک خواهد بود. چه من
باشم و چه دیگری، در هر حال کارها به کام تو خواهد گشت، زیرا که
بزرگان ماد نخستین کسانی خواهند بود که از آستیاک رو بر گردانده به
تو خواهند پیوست. در اینجا همه چیز برای اجرای منظور آماده است. تو
نیز دست به کار شو و به هیچ رو در این کار درنگ مکن که صلاح
کارت در شتاب است.»
کوروش پس از خواندن نامه با خود اندیشید که به چه ترتیبی ممکن
است ایرانیان را به شورش بر علیه ماد برانگیزد. پس از تأمل بسیار،
تدبیری به خاطرش آمد که به نظر او بهترین شیوهی انجام کار بود:
طوماری فراهم آورد که طبق آن کوروش به سرداری سپاه ایران
برگزیده شده بود. آنگاه پارسیان را گرد آورده طومار را گشود و آن
را فرا خواند. سپس دستور داد که همهی افراد پارس داس برگیرند، در
میدان شهر حاضر شوند. چون همه فرا رسیدند، کوروش زمین بسیار پهناوری
را که با خار و تیغ انباشته بود با آنها نشان دا و امر کرد که تا
پیش از فرو نشستن آفتاب، آن را پاک و هموار سازند. هنگامی که کار
پارسیان به پایان رسید، پادشاه دستور داد روز بعد همگی به گرما به
روند و با تن تمیر و جسم پاکیزه در آنجا جمع شوند. در همین اثنا
ترتیبی داده شد که با کشتن گاوها و گوسپندها و بزهای کمبوجیه و
تهیهی نان و شراب، ضیافتی گسترده بر پا گردد. روز بعد چون همهی
پارسیان گرد آمدند، به ایشان دستور داد تا بر سبزهها بیارامند و خوش
باشند. هنگامی که حاضران از صرف طعام دست کشیدند، کوروش از آنان
خواست تا بگویند کدام یک از دو وضع پیش آمده را بیشتر میپسندند:
کار پر رنج و زحمت دیروز را یا مهمانی انباشته از آسایش و راحت
امروز را؟ پارسیان به پاسخ گفتند که بین این دو زندگی یعنی رنج و
مشقت دیروز خوشی و راحت امروز تفاوت بسیار است. کوروش که همین
پاسخ را میخواست، چنین گفت:
«آری ای پارسیان! روزگار شما بدین گونه است. اگر به سخنام گوش
فرا دهید، میتوانید از این نعمت و لذتهای فراوان دیگر برخوردار شوید
و هرگز گرفتار رنج و زحمت نشوید! و چنانچه از فرمانم سر بتابید، باید
کار مشقت بار دیروز را تکرار کنید. پس به دستورم گردن نهید و آزاد
باشید. احساس میکنم که از جانب پروردگار اهورمزدا مأمور آزادی شما
هستیم و یقین دارم شما در نبرد چون چیزهای دیگر از مادیها کمتر
نیستند. آنچه گفتم عین حقیقت است. پس بشتابید و بیدرنگ خود را از
بند بندگی آستیاک رها سازید.»
پارسیان از دیر زمان از سلطهی مادیها به ستوه آمده بندگی آنان را
ننگ میدانستند. اکنون که رهبری یافته بودند، فرمانش را با جان دل
پذیرفته آمادگی خود را برای تأمین منظورش اعلام داشتند. آستیاک که
از رفتار کوروش با خبر شده بود، وی را به دربار خویش فرا خواند.
کوروش پیغام داد که: «من پیش از زمانی که آستیاک خواسته است،
فرا خواهیم رسید.» آستیاک پس از شنیدن این پیغام، سپاهی فراهم
آورد و فرماندهیش را به هارپاگ سپرد- گویا فراموش کرده بود که چه
ستم بزرگی بروی روا داشته بود. هنگامی که دو سپاه به هم رسیدند،
تنها گروه اندکی از مادیها که از توطئه خبر نداشتند تن به هلاک
دادند، عدهای به صف ایرانیان پیوستند و جمع زیادی پا به گریز
نهادند. آستیاک با آگاهی از فرار ننگین و پراکندگی سپاه خویش
برکوروش خشمگین شده سوگند یا کرد که او را آسوده نگذارد. وی بیدرنگ
مغان تعبیرگر را که به رهایی کوروش نظر داده بودند دستگیر و مجازات
کرد. سپس همهی مادیهایی را که در شهر بودند- چه پیرو چه جوان- به
خدمت فرا خوانده مجهز ساخت و خود در رأس آنان عازم نبرد شد، ولی
شکست خورده سپاهش نابود شد و خود به اسارت پارسیان در آمد.
هارپاگ چون او را اسیر دید، شادمانیها کرد، وی را به مسخره گرفت و
در ضمن طعنههایی که کرد به مهمانی شامی اشاره راند که در ضمن
آن، پادشاه از گوشت تن یکتا فرزندش به وی خورانده بود و بالاخره
پرسید که آیا گرفتاری و اسارت امروز خوشتر است یا پادشاهی و جاه و
جلال دیروز؟
آستیاک پادشاهی سی و پنج ساله خود را از دست داد. مادیها تحت
فرمان پارسیان در آمدند. همچنین با اسارت وی، دولت ماد که در
قسمتهای آسیا در ماوراء رودخانهی هالیس صدو بیست و هشت سال دوام
یافته بود، منقرض گردید و ایرانیان تحت فرماندهی کوروش فرمانروای
آسیا شدند. کوروش، آستیاک را تا پایان عمر در دربار خویش نگاهداشت،
بیآنکه هیچ گونه صدمه و آزاری بروی روا دارد. پادشاه پارس پس از
اسارت آستیاک به سوی اکباتان رهسپار شد و آن شهر را فتح کرد. (550
پ. م). سپاهیان وی به غارت شهر پرداخته آلات وادوات زرین و
سیمین و ثروتی فراوان به تاراج بردند که بخش بزرگتر آن به
آنزان فرستاده شد.
سالنامههای نابونید در سال 549 نام کوروش را با عنوان پادشاه
آنزان و در سال 546 با لقب پادشاه پارس نشان میدهند. اما در
نوشتههای مورخان یونان پیرامون تبدیل عنوان کوروش از پادشاه
آنزان به پادشاه ماد مطلبی به چشم نمیخورد. شاید بتوان حدس زد
که پس از افتادن اکباتان به چنگ کوروش، مادها او را به پذیرفتن
پادشاهی ماد دعوت کرده باشند و بنابراین در آن وقت بوده که کورش
ماد را ضمیمهی سرزمین موروثی آنزان کرده خود را پادشاه پارس
نامیده است. بنا به گفتهی کتزیاس ، (Ctesias) پس از آنکه کوروش
آستیاک را از پادشاهی برداشت، دختر دیگر او آمی تیس (Amytis) را به
ازدواج خویش در آورد. اگر این امر حقیقت داشته باشد، باید گفت که
وی با خالهی خویش ازدواج کرده است، و بنا به نوشتهی ادوارد مایر
(Edward Mayer) ، اینگونه ازواجها بین مردم آن زمان رایج و متداول
بوده است. به موجب روایت نیکلادوداما (Nicolas de Dama) کمبوجیه
(کامبیز) در اثر جراحاتی که طی نبرد بازارگاد برداشته بود، در گذشت.
یا آستیاژ پسر سیاگزار مادی در خواب دید که از بدن دخترش « ماندانا »
نهر آب بزرگی روان شد که نه تنها پایتخت او، بلکه سراسر آسیا را
فرا گرفت. وی ماجرای رؤیای خویش را با مغی که در تعبیر خواب چیره
دست بود، باز گفت و خوابگزار مزبور چنین اظهار داشت: «از دخترت
پسری زاده خواهد شد که نه تنها ملک تو، بلکه سراسر آسیا را خواهد
گرفت. «آستیاگ که از این تعبیر به وحشت افتاده بود، همواره در
اندیشهی آن به سر میبرد و این سبب شده که دختر خود را به همسری
هیچ یک از مادیهای صاحبشأن و مقام در نیاورد. پس او را به
کمبوجیه شاه شهر آنشان داد که نوادهی هخامش، پسر کوروش اول و یک
ایرانی اصیل با خوئی ملایم بود که به خاندانی نیکو تعلق داشت.
کمبوجیه پس از پایان مراسم عروسی، ماندانا را به کشور خود برد. در
همان سال آستیاگ دوباره به خواب دید که از بدن ماندانا تاکی
روئیده، برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.
در مورد این رؤیا نیز خوابگزاران همان تعبیر پیشین را عرضه کردند.
آستیاگ کس به پارس گسیل داشت و وی ماندانا را که در آستانهی
وضع حمل بود، از آنجا به ماد بازگردانید. ماندانا پسری به دنیا آورد.
آستیاگ نوزاد را به هارپاگ که از خانوادهی خود او و از میان مادها
راست رو ترین آنها بود سپرد و دستور داد او را به خانهی خویش برده
به هلاک برساند.
هارپارگ که مردی دانا و صاحب فهم بود، با خود اندیشید که آستیاگ
پیر و نزدیک به مرگست و پس از وی ماندانا به پادشاهی خواهد رسید و
چنانچه کودک به دست وی کشته شود، مادر، از او انتقام خواهد کشید.
پس کودک را به یکی از چوپانان آستیاگ به نام میترادات سپرده از
او خواست که کودک را به هلاک رساند و جسدش را نزد جانوران بیندازد
و در ضمن بر وی فاش کرد که نام بچه کوروش ، پدرش کمبوجیه شاه
پارس و مادرش ماندانا دختر پادشاه ماد است. اتفاقاً در همان زمان
کودک چند روزهی میترادات در گذشته و جسدش در خانه بود. میترادات
جسد کودک خود را به جای نوزادی که بنا بود کشته شود به گماشتگان
هارپاگ تحویل داد و به جای آن کوروش را نزد خود نگاه داشت.
چون کوروش به ده سالگی رسید، به روز واقعهای هویتش را فاش کرد:
او و چند تن از کودکان هم سالش در دهکده و در محلی که میترادات
گلهداری میکرد، سرگرم بازی بودند. کودکان کوروش را که نامی
نداشت و او را به عنوان شبانزاد میشناختند، به شاهی برگزیدند.
کوروش هر کودکی را مأمور انجام کاری کرد. یکی از اطفال فرزند امیری
به نام آرتمبر (Artembares) بود. وی از فرمان کوروش سرپیچی کرد و
«شاه کودکان» وی را با تازیانه مورد تنبیه قرار داد. پسرک که از
این رفتار خشونت بار به خشم آمده بود، به شهر شتافت و ماجرا با بر
پدر باز گفت. آرتمبر فرزند را نزد آستیاگ برد و از رفتار ناهنجار
شبانزاده نسبت به پسر خود شکوه آغاز کرد. آرتمبر نزد آستیاگ قدر و
احترام داشت. پس آستیاگ فرمان داد. چوپانزاده را حاضر کنند تا او
را به سزای کار ناشایست خویش برساند، وی و پدرش را احضار کرد.
هنگامی که جوان و شبان نزد شاه حاضر شدند، آستیاک چشم در چشم
کوروش دوخته گفت: ای غلام زاده، آیا این تو بودی که نسبت به
فرزند یکی از بزرگترین درباریانم مرتکب چنین رفتار ناروا شدی؟
«کوروش شرح بازی کودکان و ماجرای شاهی خود را باز گفت و عمل خود
را کیفری دانست که میبایستی دربارهی آن کودک نافرمان انجام
گرفته باشد و بلافاصله افزود:» حال چنانچه برای این کار سزاوار
کیفرم، آمادهام تا دستور پادشاه دربارهام اجرا شود.
هنوز سخن کوروش به پایان نرسیده بود که آستیاک دربارهی هویت وی
و انتسابش به شبان به شک افتاد: پاسخ کودک عادی نبود، چهرهاش
به خود او شباهت داشت و سنش با سالهای عمر کودکی که دستور قتلش را
صادر کرده بود، تطبیق میکرد.
آستیاک برای چند لحظه از سخن گفتن بازماند. چون خود را باز یافت،
به منظور بازجویی از شبان، آرتمبر را مرخص کرد. خدمتگزاران به
دستوری وی کورش را به اندرون بردند. هنگامی که شاه و شبان با هم
تنها ماندند، آستیاک از شبان خواست تا توضیح دهد که کودک را از کجا
پیدا کرده و چه کسی او رابه وی سپرده است. چوپان اظهار داشت که
کودک به خود وی تعلق دارد. شاه دستور داد وی را تحت شکنجه قرار
دهند. همچنان که مأموران چوپان را به شکنجهگاه میبردند، نیروی
ترس بر او غلبه یافت و ناگزیر داستان را باز گفت.آستیاک که به
حقیقت امر پی برده بود، هارپاگ را به حضور خواست. هارپاگ با
مشاهدهی چوپان و خشم شاه موضوع را دریافت و چون جز بیان حقیقت
چاره نداشت، چنین گفت: «هنگامی که نوزاد به من سپرده شد، به
اندیشه فرو رفتم تا راهی بیابم که هم فرمان شاهانه را به بهترین
صورت انجام دهم و هم نسبت به سرور خویش مرتکب کار ناروا نشوم،
بدین معنی که دست خود را به خون نوهاش نیالایم. پس کودک را به
این چوپان سپرده باو گفتم که باید به امر شاه وی را به هلاک
رساند و تهدید کردم که چنانچه از اجرای دستور خود داری کند، کیفر
سختی در انتظار وی خواهد بود. او بدانچه گفته بودم جامهی عمل
پوشاند، و خدمتگزاران صدیق من جسد کودک را تحول گرفته به خاک
سپردند. «هنگامی که سخن هارپاگ به پایان رسید، آستیاگ خشم خود را
پنهان داشته گفتههای چوپان را برای او تکرار کرد و افزود:
«خوشبختانه اکنون کودک زنده است و این بهترین چیزی است که
میتوانست اتفاق بیفتد، زیرا سرنوشت وی مایهی غم و اندوه من بود
و خشم و ملامت مادرش آزارم میداد- در واقع بخت با ما یار بود.
اکنون برو و فرزندت را به اینجا گسیل دار تا با نوهام هم بازی
باشد و خود نیز در مهمانی شامی که بدین مناسبت بر پا میشود. شرکت
کن.»
هارپاگ شادمانه به خانه رفت و تنها پسر خویش را که سیزده ساله
بود نزد شاه فرستاد. آستیاک کودک را به قتل رسانید و دستور داد از
گوشت بدنش کباب و خورش فراهم آورند و آنها را بر سفره نهند. هنگامی
که پذیرایی از مهمانان آغاز شد. ظرفی را نزد هارپاگ نهادند که
محتوی آن جز گوشت بدن فرزندش نبود- که سرو دستها و پاهای آن را
جدا کرده و در ظرف دیگری قرار داده بودند. چون هارپاگ خورن غذا را
به پایان رسانید. پادشاه در مورد طعم غذا از وی سؤال کرد و هارپاگ
اظهار داشت که غذا لذیذ بوده است. سپس مأموران پادشاه ظرفی را که
محتوی سرو دستها و پاهای کودک بود، نزد هارپاگ آورده از او خواستند
تا سرپوش از آن برگیرد. هارپاگ با برداشتن سرپوش اعضای بدن فرزند
یگانهی خود را مشاهده کرد. اما دیدار منظرهای چنان وحشتناک، وی را
منقلب نساخت و از حالت طبیعی خارج نکرد. آستیاک از او پرسید آیا
میدانی غدای تو چه بود؟ هارپاگ در پاسخ اظهار داشت که فرمان شاه
هر چه باشد، رواست.
اکنون آستیاک بر آن بود تا دربارهی کار کوروش تدبیری بیندیشند.
مغان را احضار کرد و از ایشان خواست تا در این باره اظهار نظر کنند.
مغان نظر پیشین را عرضه داشته افزودند که چنانچه کودک کشته نشود،
به پادشاهی خواهد رسید. آستیاک گفت که کودک اکنون زنده است. سپس
شرح شاه بازی او و حوادث بعدی آن را بیان کرد و از آنان خواست تا
معنی این موضوع را باز گویند. مغان به پاسخ اظهار داشتند که «شاه
نباید از زنده بودن نوهی خویش بیمی به خاطر راه دهد، زیرا وی
بیآنکه خود تلاشی کرده باشد، به پادشاهی رسیده و دیگر باره به
این مقام دست نخواهد یافت. بسیار اتفاق افتاده است که حتی
پیشگوییهای ما به نحوی ساده تحقق یافته و تعابیر خوابی که توسط
ما عرضه شده، به نحوی جزئی و غالباً «بر خلاف انتظار صورت واقعی
به خود گرفته است.»
آستیاک گفت: «من نیز بر همین عقیده بوده یقین دارم خوابم تعبیر
شده است و این کودک دیگر باره بر پادشاهی دست نخواهد یافت. ولی
میل دارم شما جریان را موشکفانه مورد رسیدگی قرار داده بهترین
تدبیری را که برای نجات خاندانم میاندیشید، با من در میان گذارید.»
مغان گفتند: «دوام پادشاهی تو برای ما امری حیاتی است، زیرا هر چه
باشد این کودک پارسی و با ما بیگانه است و طبعاً چنانچه کشور ماد
به دست وی بیفتد، اهالی آن آزادی خود را از دست خواهند داد. اما تو
هموطن مایی و تا هنگامی که بر تخت پادشاهی استوار باشی، ما نیز از
مزایا و مناصب و افتخارات برخوردار خواهیم بود همین مسئله ما را بر
آن میدارد که دوام و بقای تو و خاندانت را آرزو کنیم و چنانچه
خطری متوجه حکومتت باشد، آن را فاش سازیم و راه چارهاش را نیز
عرضه داریم. نظر ما همان طور که اشاره کردیم، این است که رؤیای
شاهانه حسن تعبیر یافته و دیگر از این بابت خطری متوجه و خاندانت
نخواهد بود. ولی توصیه میکنیم که کودک را نزد پدر و مادرش اعزام
داری تا دیدارش اندیشهات را تیره نسازد.»
آستیاک تدبیر مغان را با خشنودی پذیرفته کوروش را نزد خود خواند و
به او گفت: «فرزند عزیزم! به سبب خوابی که دیده بودم، دربارهی
تو بد اندیشی کردم. اما خوابم به گونهای نیکو تعبیر شد و تو به
برکت بخت بلند خود از سرنوشتی که برایت در نظر گرفته شده بود
رهایی یافتی. اکنون به همراه ملازمانی که با تو میفرستم. به
پارس خواهی رفت و در آنجا پدر و مادرت را که کسانی غیر از میرادات
چوپان و زنش هستند، بازخواهی شناخت.»
بدین ترتیب بود که کوروش دربار آستیاگ را ترک کرد. هنگامی که به
درگاه کمبوجیه رسید، با پذیرایی گرمی روبهرو گردید: چون شاه و
شهبانو به هویتش پی بردند، بسیار شادمان شده او را با شورو شوق
فراوان در آغوش گرفتند، زیرا همواره بر این پندار بودند که فرزندشان
به مجرد تولد، چشم از هستی فرو بسته است. سپس از کودک خواستند تا
شرح حال خود بر آنان باز گوید. کوروش ماجرای زندگی خویش را - که
در طی همان سفر از گماشتگان آستیاک شنیده بود- حکایت کرد و در ضمن
از رفتار محبتآمیز همسر شبان که نامش کونو بود به نیکی و بالحنی
آمیخته با سپاس و ستایش سخن به میان آورد. تکرار نام کونو - که
به معنی ماده سگ است - پدر و مادر کوروش را شگفت زده کرد. گویا
به خاطر همین موضوع بود که دربارهی رهایی و نجات اعجاز گونهی
کوروش افسانهای در میان پارسیان پراکنده شد که به موجب آن سگ
مادهای نوزاد را در کوهستان یافته و او را بزرگ کرده بوده است.
هنگامی که کوروش به سن بلوغ رسید، دلیرترین و دوست داشتنیترین
نوجوان ایرانی شد. هارپاگ که همواره در اندیشهی آن بود تا انتقام
فرزند را از آستیاک باز ستاند، برای جلب حمایت کوروش - که همچون
خود او از شاه ماد صدمه و آزار دیده بود - پیوسته برای وی هدیه و
پیغام میفرستاد، زیرا خود به تنهایی نمیتوانست منظور خویش را عملی
سازد. بنابراین در دیداری که با کوروش داشت، کوشید تا ذهن او را
برای اجرای مقاصد خود آماده کند. در ضمن برای آنکه زمینهی اجرای
نقشه از لحاظ داخلی نیز مساعد و فراهم باشد، بزرگان ماد را که از
خشونت آستیاک در ادارهی امور به ستوه آمده و آزرده خاطر بودند
تشویق کرد تا برای رهایی از آن حکومت ستمگرانه، وی را از سریرشاهی
سرنگون سازند و کوروش را بر جای او استوار دارند.
هارپاگ که در مورد آمادگی ذهن سران ماد برای اجرای نظر خود توفیق
یافته بود، بر آن شد تا کوروش را نیز از برنامهی کار خویش آگاه
سازد. اما کوروش در پارس بود و همهی راهها تحت نظارت دقیق
پاسداران ماد قرار داشت. هارپاگ تدبیری اندیشید: نامهای به کوروش
نوشت. شکم خرگوشی را شکافت و نامه را در آن نهاده پارگی را در
نهایت ظرافت دوخت. سپس خدمتگزار مورد اعتمادی را به هیت شکارچیان
در آورده خرگوش را بوی سپرد تا آن را به کوروش تسلیم دارد و در
نهان به او بگوید که دور از چشم افراد دیگر شخصاً شکم خرگوش را باز
کند و نامه را برگیرد.
همان گونه که هارپاگ خواسته بود، خرگوش به کوروش تسلیم شد و وی
پس از شکافتن پوست حیوان، نامهای یافت که مضمونش چنین بود: «ای
پسر کمبوجیه. بیگمان خداوندان بر تو نظر دارند وگرنه تو از گیرودار
آن حادثهی شگفتانگیز نمیرستی و چنین فرصت بزرگی را به دست
نمیآورد که اکنون هنگام آن رسیده است که کین خود از آستیاک
بازستانی. او خواستار مرگ تو بود و اگر بداندیشی هایش در این رهگذر
به تحقق میپیوست، اکنون زنده نبودی. در واقع زندگی کنونی را در
سایهی عنایت خدایان و خدمت من باز یافتهای. شک نیست که تاکنون
از چگونگی حال خود آگاه شده و نیز دانستهای که من از آستیاگ چه
مایه ستم و آزار کشیدهام، و این نبوده مگر به دلیل آنکه حاضر به
کشتنت نشده وترا به چوپان سپرده بودم. اکنون چنانچه گفتههایم
گوش فراداری و آنها را به مرحلهی اجرا در آوری، ****و او سراسر به
تو خواهد رسید. پارسیان را به کین او برانگیز و بر ماد حمله کن و
اندیشه مکن که چه کس فرمانده نیروی آستیاک خواهد بود. چه من
باشم و چه دیگری، در هر حال کارها به کام تو خواهد گشت، زیرا که
بزرگان ماد نخستین کسانی خواهند بود که از آستیاک رو بر گردانده به
تو خواهند پیوست. در اینجا همه چیز برای اجرای منظور آماده است. تو
نیز دست به کار شو و به هیچ رو در این کار درنگ مکن که صلاح
کارت در شتاب است.»
کوروش پس از خواندن نامه با خود اندیشید که به چه ترتیبی ممکن
است ایرانیان را به شورش بر علیه ماد برانگیزد. پس از تأمل بسیار،
تدبیری به خاطرش آمد که به نظر او بهترین شیوهی انجام کار بود:
طوماری فراهم آورد که طبق آن کوروش به سرداری سپاه ایران
برگزیده شده بود. آنگاه پارسیان را گرد آورده طومار را گشود و آن
را فرا خواند. سپس دستور داد که همهی افراد پارس داس برگیرند، در
میدان شهر حاضر شوند. چون همه فرا رسیدند، کوروش زمین بسیار پهناوری
را که با خار و تیغ انباشته بود با آنها نشان دا و امر کرد که تا
پیش از فرو نشستن آفتاب، آن را پاک و هموار سازند. هنگامی که کار
پارسیان به پایان رسید، پادشاه دستور داد روز بعد همگی به گرما به
روند و با تن تمیر و جسم پاکیزه در آنجا جمع شوند. در همین اثنا
ترتیبی داده شد که با کشتن گاوها و گوسپندها و بزهای کمبوجیه و
تهیهی نان و شراب، ضیافتی گسترده بر پا گردد. روز بعد چون همهی
پارسیان گرد آمدند، به ایشان دستور داد تا بر سبزهها بیارامند و خوش
باشند. هنگامی که حاضران از صرف طعام دست کشیدند، کوروش از آنان
خواست تا بگویند کدام یک از دو وضع پیش آمده را بیشتر میپسندند:
کار پر رنج و زحمت دیروز را یا مهمانی انباشته از آسایش و راحت
امروز را؟ پارسیان به پاسخ گفتند که بین این دو زندگی یعنی رنج و
مشقت دیروز خوشی و راحت امروز تفاوت بسیار است. کوروش که همین
پاسخ را میخواست، چنین گفت:
«آری ای پارسیان! روزگار شما بدین گونه است. اگر به سخنام گوش
فرا دهید، میتوانید از این نعمت و لذتهای فراوان دیگر برخوردار شوید
و هرگز گرفتار رنج و زحمت نشوید! و چنانچه از فرمانم سر بتابید، باید
کار مشقت بار دیروز را تکرار کنید. پس به دستورم گردن نهید و آزاد
باشید. احساس میکنم که از جانب پروردگار اهورمزدا مأمور آزادی شما
هستیم و یقین دارم شما در نبرد چون چیزهای دیگر از مادیها کمتر
نیستند. آنچه گفتم عین حقیقت است. پس بشتابید و بیدرنگ خود را از
بند بندگی آستیاک رها سازید.»
پارسیان از دیر زمان از سلطهی مادیها به ستوه آمده بندگی آنان را
ننگ میدانستند. اکنون که رهبری یافته بودند، فرمانش را با جان دل
پذیرفته آمادگی خود را برای تأمین منظورش اعلام داشتند. آستیاک که
از رفتار کوروش با خبر شده بود، وی را به دربار خویش فرا خواند.
کوروش پیغام داد که: «من پیش از زمانی که آستیاک خواسته است،
فرا خواهیم رسید.» آستیاک پس از شنیدن این پیغام، سپاهی فراهم
آورد و فرماندهیش را به هارپاگ سپرد- گویا فراموش کرده بود که چه
ستم بزرگی بروی روا داشته بود. هنگامی که دو سپاه به هم رسیدند،
تنها گروه اندکی از مادیها که از توطئه خبر نداشتند تن به هلاک
دادند، عدهای به صف ایرانیان پیوستند و جمع زیادی پا به گریز
نهادند. آستیاک با آگاهی از فرار ننگین و پراکندگی سپاه خویش
برکوروش خشمگین شده سوگند یا کرد که او را آسوده نگذارد. وی بیدرنگ
مغان تعبیرگر را که به رهایی کوروش نظر داده بودند دستگیر و مجازات
کرد. سپس همهی مادیهایی را که در شهر بودند- چه پیرو چه جوان- به
خدمت فرا خوانده مجهز ساخت و خود در رأس آنان عازم نبرد شد، ولی
شکست خورده سپاهش نابود شد و خود به اسارت پارسیان در آمد.
هارپاگ چون او را اسیر دید، شادمانیها کرد، وی را به مسخره گرفت و
در ضمن طعنههایی که کرد به مهمانی شامی اشاره راند که در ضمن
آن، پادشاه از گوشت تن یکتا فرزندش به وی خورانده بود و بالاخره
پرسید که آیا گرفتاری و اسارت امروز خوشتر است یا پادشاهی و جاه و
جلال دیروز؟
آستیاک پادشاهی سی و پنج ساله خود را از دست داد. مادیها تحت
فرمان پارسیان در آمدند. همچنین با اسارت وی، دولت ماد که در
قسمتهای آسیا در ماوراء رودخانهی هالیس صدو بیست و هشت سال دوام
یافته بود، منقرض گردید و ایرانیان تحت فرماندهی کوروش فرمانروای
آسیا شدند. کوروش، آستیاک را تا پایان عمر در دربار خویش نگاهداشت،
بیآنکه هیچ گونه صدمه و آزاری بروی روا دارد. پادشاه پارس پس از
اسارت آستیاک به سوی اکباتان رهسپار شد و آن شهر را فتح کرد. (550
پ. م). سپاهیان وی به غارت شهر پرداخته آلات وادوات زرین و
سیمین و ثروتی فراوان به تاراج بردند که بخش بزرگتر آن به
آنزان فرستاده شد.
سالنامههای نابونید در سال 549 نام کوروش را با عنوان پادشاه
آنزان و در سال 546 با لقب پادشاه پارس نشان میدهند. اما در
نوشتههای مورخان یونان پیرامون تبدیل عنوان کوروش از پادشاه
آنزان به پادشاه ماد مطلبی به چشم نمیخورد. شاید بتوان حدس زد
که پس از افتادن اکباتان به چنگ کوروش، مادها او را به پذیرفتن
پادشاهی ماد دعوت کرده باشند و بنابراین در آن وقت بوده که کورش
ماد را ضمیمهی سرزمین موروثی آنزان کرده خود را پادشاه پارس
نامیده است. بنا به گفتهی کتزیاس ، (Ctesias) پس از آنکه کوروش
آستیاک را از پادشاهی برداشت، دختر دیگر او آمی تیس (Amytis) را به
ازدواج خویش در آورد. اگر این امر حقیقت داشته باشد، باید گفت که
وی با خالهی خویش ازدواج کرده است، و بنا به نوشتهی ادوارد مایر
(Edward Mayer) ، اینگونه ازواجها بین مردم آن زمان رایج و متداول
بوده است. به موجب روایت نیکلادوداما (Nicolas de Dama) کمبوجیه
(کامبیز) در اثر جراحاتی که طی نبرد بازارگاد برداشته بود، در گذشت.
No comments:
Post a Comment