Wednesday, November 24, 2010

میلاد کوروش

آستیاگ‌
یا آستیاژ پسر سیاگزار مادی‌ در خواب‌ دید که‌ از بدن‌ دخترش‌ « ماندانا »
نهر آب‌ بزرگی‌ روان‌ شد که‌ نه‌ تنها پایتخت‌ او، بلکه‌ سراسر آسیا را
فرا گرفت‌. وی‌ ماجرای‌ رؤیای‌ خویش‌ را با مغی‌ که‌ در تعبیر خواب‌ چیره‌
دست‌ بود، باز گفت‌ و خواب‌گزار مزبور چنین‌ اظهار داشت‌: «از دخترت‌
پسری‌ زاده‌ خواهد شد که‌ نه‌ تنها ملک‌ تو، بلکه‌ سراسر آسیا را خواهد
گرفت‌. «آستیاگ‌ که‌ از این‌ تعبیر به‌ وحشت‌ افتاده‌ بود، همواره‌ در
اندیشه‌ی‌ آن‌ به‌ سر می‌برد و این‌ سبب‌ شده‌ که‌ دختر خود را به‌ همسری‌
هیچ‌ یک‌ از مادیهای‌ صاحب‌شأن‌ و مقام‌ در نیاورد. پس‌ او را به‌
کمبوجیه‌ شاه‌ شهر آنشان‌ داد که‌ نواده‌ی‌ هخامش‌، پسر کوروش‌ اول‌ و یک‌
ایرانی‌ اصیل‌ با خوئی‌ ملایم‌ بود که‌ به‌ خاندانی‌ نیکو تعلق‌ داشت‌.
کمبوجیه‌ پس‌ از پایان‌ مراسم‌ عروسی‌، ماندانا را به‌ کشور خود برد. در
همان‌ سال‌ آستیاگ‌ دوباره‌ به‌ خواب‌ دید که‌ از بدن‌ ماندانا تاکی‌
روئیده‌، برومند شده‌ و بر سراسر آسیا سایه‌ افکنده‌ است‌.

در مورد این‌ رؤیا نیز خواب‌گزاران‌ همان‌ تعبیر پیشین‌ را عرضه‌ کردند.
آستیاگ‌ کس‌ به‌ پارس‌ گسیل‌ داشت‌ و وی‌ ماندانا را که‌ در آستانه‌ی‌
وضع‌ حمل‌ بود، از آنجا به‌ ماد بازگردانید. ماندانا پسری‌ به‌ دنیا آورد.
آستیاگ‌ نوزاد را به‌ هارپاگ‌ که‌ از خانواده‌ی‌ خود او و از میان‌ مادها
راست‌ رو ترین‌ آنها بود سپرد و دستور داد او را به‌ خانه‌ی‌ خویش‌ برده‌
به‌ هلاک‌ برساند.



هارپارگ‌ که‌ مردی‌ دانا و صاحب‌ فهم‌ بود، با خود اندیشید که‌ آستیاگ‌
پیر و نزدیک‌ به‌ مرگست‌ و پس‌ از وی‌ ماندانا به‌ پادشاهی‌ خواهد رسید و
چنانچه‌ کودک‌ به‌ دست‌ وی‌ کشته‌ شود، مادر، از او انتقام‌ خواهد کشید.
پس‌ کودک‌ را به‌ یکی‌ از چوپانان‌ آستیاگ‌ به‌ نام‌ میترادات‌ سپرده‌ از
او خواست‌ که‌ کودک‌ را به‌ هلاک‌ رساند و جسدش‌ را نزد جانوران‌ بیندازد
و در ضمن‌ بر وی‌ فاش‌ کرد که‌ نام‌ بچه‌ کوروش‌ ، پدرش‌ کمبوجیه‌ شاه‌
پارس‌ و مادرش‌ ماندانا دختر پادشاه‌ ماد است‌. اتفاقاً در همان‌ زمان‌
کودک‌ چند روزه‌ی‌ میترادات‌ در گذشته‌ و جسدش‌ در خانه‌ بود. میترادات‌
جسد کودک‌ خود را به‌ جای‌ نوزادی‌ که‌ بنا بود کشته‌ شود به‌ گماشتگان‌
هارپاگ‌ تحویل‌ داد و به‌ جای‌ آن‌ کوروش‌ را نزد خود نگاه‌ داشت‌.



چون‌ کوروش‌ به‌ ده‌ سالگی‌ رسید، به‌ روز واقعه‌ای‌ هویتش‌ را فاش‌ کرد:
او و چند تن‌ از کودکان‌ هم‌ سالش‌ در دهکده‌ و در محلی‌ که‌ میترادات‌
گله‌داری‌ می‌کرد، سرگرم‌ بازی‌ بودند. کودکان‌ کوروش‌ را که‌ نامی‌
نداشت‌ و او را به‌ عنوان‌ شبانزاد می‌شناختند، به‌ شاهی‌ برگزیدند.
کوروش‌ هر کودکی‌ را مأمور انجام‌ کاری‌ کرد. یکی‌ از اطفال‌ فرزند امیری‌
به‌ نام‌ آرتمبر (Artembares) بود. وی‌ از فرمان‌ کوروش‌ سرپیچی‌ کرد و
«شاه‌ کودکان‌» وی‌ را با تازیانه‌ مورد تنبیه‌ قرار داد. پسرک‌ که‌ از
این‌ رفتار خشونت‌ بار به‌ خشم‌ آمده‌ بود، به‌ شهر شتافت‌ و ماجرا با بر
پدر باز گفت‌. آرتمبر فرزند را نزد آستیاگ‌ برد و از رفتار ناهنجار
شبان‌زاده‌ نسبت‌ به‌ پسر خود شکوه‌ آغاز کرد. آرتمبر نزد آستیاگ‌ قدر و
احترام‌ داشت‌. پس‌ آستیاگ‌ فرمان‌ داد. چوپان‌زاده‌ را حاضر کنند تا او
را به‌ سزای‌ کار ناشایست‌ خویش‌ برساند، وی‌ و پدرش‌ را احضار کرد.
هنگامی‌ که‌ جوان‌ و شبان‌ نزد شاه‌ حاضر شدند، آستیاک‌ چشم‌ در چشم‌
کوروش‌ دوخته‌ گفت‌: ای‌ غلام‌ زاده‌، آیا این‌ تو بودی‌ که‌ نسبت‌ به‌
فرزند یکی‌ از بزرگ‌ترین‌ درباریانم‌ مرتکب‌ چنین‌ رفتار ناروا شدی‌؟
«کوروش‌ شرح‌ بازی‌ کودکان‌ و ماجرای‌ شاهی‌ خود را باز گفت‌ و عمل‌ خود
را کیفری‌ دانست‌ که‌ می‌بایستی‌ درباره‌ی‌ آن‌ کودک‌ نافرمان‌ انجام‌
گرفته‌ باشد و بلافاصله‌ افزود:» حال‌ چنانچه‌ برای‌ این‌ کار سزاوار
کیفرم‌، آماده‌ام‌ تا دستور پادشاه‌ درباره‌ام‌ اجرا شود.



هنوز سخن‌ کوروش‌ به‌ پایان‌ نرسیده‌ بود که‌ آستیاک‌ درباره‌ی‌ هویت‌ وی‌
و انتسابش‌ به‌ شبان‌ به‌ شک‌ افتاد: پاسخ‌ کودک‌ عادی‌ نبود، چهره‌اش‌
به‌ خود او شباهت‌ داشت‌ و سنش‌ با سالهای‌ عمر کودکی‌ که‌ دستور قتلش‌ را
صادر کرده‌ بود، تطبیق‌ می‌کرد.



آستیاک‌ برای‌ چند لحظه‌ از سخن‌ گفتن‌ بازماند. چون‌ خود را باز یافت‌،
به‌ منظور بازجویی‌ از شبان‌، آرتمبر را مرخص‌ کرد. خدمتگزاران‌ به‌
دستوری‌ وی‌ کورش‌ را به‌ اندرون‌ بردند. هنگامی‌ که‌ شاه‌ و شبان‌ با هم‌
تنها ماندند، آستیاک‌ از شبان‌ خواست‌ تا توضیح‌ دهد که‌ کودک‌ را از کجا
پیدا کرده‌ و چه‌ کسی‌ او رابه‌ وی‌ سپرده‌ است‌. چوپان‌ اظهار داشت‌ که‌
کودک‌ به‌ خود وی‌ تعلق‌ دارد. شاه‌ دستور داد وی‌ را تحت‌ شکنجه‌ قرار
دهند. همچنان‌ که‌ مأموران‌ چوپان‌ را به‌ شکنجه‌گاه‌ می‌بردند، نیروی‌
ترس‌ بر او غلبه‌ یافت‌ و ناگزیر داستان‌ را باز گفت‌.آستیاک‌ که‌ به‌
حقیقت‌ امر پی‌ برده‌ بود، هارپاگ‌ را به‌ حضور خواست‌. هارپاگ‌ با
مشاهده‌ی‌ چوپان‌ و خشم‌ شاه‌ موضوع‌ را دریافت‌ و چون‌ جز بیان‌ حقیقت‌
چاره‌ نداشت‌، چنین‌ گفت‌: «هنگامی‌ که‌ نوزاد به‌ من‌ سپرده‌ شد، به‌
اندیشه‌ فرو رفتم‌ تا راهی‌ بیابم‌ که‌ هم‌ فرمان‌ شاهانه‌ را به‌ بهترین‌
صورت‌ انجام‌ دهم‌ و هم‌ نسبت‌ به‌ سرور خویش‌ مرتکب‌ کار ناروا نشوم‌،
بدین‌ معنی‌ که‌ دست‌ خود را به‌ خون‌ نوه‌اش‌ نیالایم‌. پس‌ کودک‌ را به‌
این‌ چوپان‌ سپرده‌ باو گفتم‌ که‌ باید به‌ امر شاه‌ وی‌ را به‌ هلاک‌
رساند و تهدید کردم‌ که‌ چنانچه‌ از اجرای‌ دستور خود داری‌ کند، کیفر
سختی‌ در انتظار وی‌ خواهد بود. او بدانچه‌ گفته‌ بودم‌ جامه‌ی‌ عمل‌
پوشاند، و خدمتگزاران‌ صدیق‌ من‌ جسد کودک‌ را تحول‌ گرفته‌ به‌ خاک‌
سپردند. «هنگامی‌ که‌ سخن‌ هارپاگ‌ به‌ پایان‌ رسید، آستیاگ‌ خشم‌ خود را
پنهان‌ داشته‌ گفته‌های‌ چوپان‌ را برای‌ او تکرار کرد و افزود:
«خوشبختانه‌ اکنون‌ کودک‌ زنده‌ است‌ و این‌ بهترین‌ چیزی‌ است‌ که‌
می‌توانست‌ اتفاق‌ بیفتد، زیرا سرنوشت‌ وی‌ مایه‌ی‌ غم‌ و اندوه‌ من‌ بود
و خشم‌ و ملامت‌ مادرش‌ آزارم‌ می‌داد- در واقع‌ بخت‌ با ما یار بود.
اکنون‌ برو و فرزندت‌ را به‌ اینجا گسیل‌ دار تا با نوه‌ام‌ هم‌ بازی‌
باشد و خود نیز در مهمانی‌ شامی‌ که‌ بدین‌ مناسبت‌ بر پا می‌شود. شرکت‌
کن‌.»



هارپاگ‌ شادمانه‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و تنها پسر خویش‌ را که‌ سیزده‌ ساله‌
بود نزد شاه‌ فرستاد. آستیاک‌ کودک‌ را به‌ قتل‌ رسانید و دستور داد از
گوشت‌ بدنش‌ کباب‌ و خورش‌ فراهم‌ آورند و آنها را بر سفره‌ نهند. هنگامی‌
که‌ پذیرایی‌ از مهمانان‌ آغاز شد. ظرفی‌ را نزد هارپاگ‌ نهادند که‌
محتوی‌ آن‌ جز گوشت‌ بدن‌ فرزندش‌ نبود- که‌ سرو دستها و پاهای‌ آن‌ را
جدا کرده‌ و در ظرف‌ دیگری‌ قرار داده‌ بودند. چون‌ هارپاگ‌ خورن‌ غذا را
به‌ پایان‌ رسانید. پادشاه‌ در مورد طعم‌ غذا از وی‌ سؤال‌ کرد و هارپاگ‌
اظهار داشت‌ که‌ غذا لذیذ بوده‌ است‌. سپس‌ مأموران‌ پادشاه‌ ظرفی‌ را که‌
محتوی‌ سرو دستها و پاهای‌ کودک‌ بود، نزد هارپاگ‌ آورده‌ از او خواستند
تا سرپوش‌ از آن‌ برگیرد. هارپاگ‌ با برداشتن‌ سرپوش‌ اعضای‌ بدن‌ فرزند
یگانه‌ی‌ خود را مشاهده‌ کرد. اما دیدار منظره‌ای‌ چنان‌ وحشتناک‌، وی‌ را
منقلب‌ نساخت‌ و از حالت‌ طبیعی‌ خارج‌ نکرد. آستیاک‌ از او پرسید آیا
می‌دانی‌ غدای‌ تو چه‌ بود؟ هارپاگ‌ در پاسخ‌ اظهار داشت‌ که‌ فرمان‌ شاه‌
هر چه‌ باشد، رواست‌.



اکنون‌ آستیاک‌ بر آن‌ بود تا درباره‌ی‌ کار کوروش‌ تدبیری‌ بیندیشند.
مغان‌ را احضار کرد و از ایشان‌ خواست‌ تا در این‌ باره‌ اظهار نظر کنند.
مغان‌ نظر پیشین‌ را عرضه‌ داشته‌ افزودند که‌ چنانچه‌ کودک‌ کشته‌ نشود،
به‌ پادشاهی‌ خواهد رسید. آستیاک‌ گفت‌ که‌ کودک‌ اکنون‌ زنده‌ است‌. سپس‌
شرح‌ شاه‌ بازی‌ او و حوادث‌ بعدی‌ آن‌ را بیان‌ کرد و از آنان‌ خواست‌ تا
معنی‌ این‌ موضوع‌ را باز گویند. مغان‌ به‌ پاسخ‌ اظهار داشتند که‌ «شاه‌
نباید از زنده‌ بودن‌ نوه‌ی‌ خویش‌ بیمی‌ به‌ خاطر راه‌ دهد، زیرا وی‌
بی‌آنکه‌ خود تلاشی‌ کرده‌ باشد، به‌ پادشاهی‌ رسیده‌ و دیگر باره‌ به‌
این‌ مقام‌ دست‌ نخواهد یافت‌. بسیار اتفاق‌ افتاده‌ است‌ که‌ حتی‌
پیشگوییهای‌ ما به‌ نحوی‌ ساده‌ تحقق‌ یافته‌ و تعابیر خوابی‌ که‌ توسط‌
ما عرضه‌ شده‌، به‌ نحوی‌ جزئی‌ و غالباً «بر خلاف‌ انتظار صورت‌ واقعی‌
به‌ خود گرفته‌ است‌.»



آستیاک‌ گفت‌: «من‌ نیز بر همین‌ عقیده‌ بوده‌ یقین‌ دارم‌ خوابم‌ تعبیر
شده‌ است‌ و این‌ کودک‌ دیگر باره‌ بر پادشاهی‌ دست‌ نخواهد یافت‌. ولی‌
میل‌ دارم‌ شما جریان‌ را موشکفانه‌ مورد رسیدگی‌ قرار داده‌ بهترین‌
تدبیری‌ را که‌ برای‌ نجات‌ خاندانم‌ می‌اندیشید، با من‌ در میان‌ گذارید.»



مغان‌ گفتند: «دوام‌ پادشاهی‌ تو برای‌ ما امری‌ حیاتی‌ است‌، زیرا هر چه‌
باشد این‌ کودک‌ پارسی‌ و با ما بیگانه‌ است‌ و طبعاً چنانچه‌ کشور ماد
به‌ دست‌ وی‌ بیفتد، اهالی‌ آن‌ آزادی‌ خود را از دست‌ خواهند داد. اما تو
هم‌وطن‌ مایی‌ و تا هنگامی‌ که‌ بر تخت‌ پادشاهی‌ استوار باشی‌، ما نیز از
مزایا و مناصب‌ و افتخارات‌ برخوردار خواهیم‌ بود همین‌ مسئله‌ ما را بر
آن‌ می‌دارد که‌ دوام‌ و بقای‌ تو و خاندانت‌ را آرزو کنیم‌ و چنانچه‌
خطری‌ متوجه‌ حکومتت‌ باشد، آن‌ را فاش‌ سازیم‌ و راه‌ چاره‌اش‌ را نیز
عرضه‌ داریم‌. نظر ما همان‌ طور که‌ اشاره‌ کردیم‌، این‌ است‌ که‌ رؤیای‌
شاهانه‌ حسن‌ تعبیر یافته‌ و دیگر از این‌ بابت‌ خطری‌ متوجه‌ و خاندانت‌
نخواهد بود. ولی‌ توصیه‌ می‌کنیم‌ که‌ کودک‌ را نزد پدر و مادرش‌ اعزام‌
داری‌ تا دیدارش‌ اندیشه‌ات‌ را تیره‌ نسازد.»



آستیاک‌ تدبیر مغان‌ را با خشنودی‌ پذیرفته‌ کوروش‌ را نزد خود خواند و
به‌ او گفت‌: «فرزند عزیزم‌! به‌ سبب‌ خوابی‌ که‌ دیده‌ بودم‌، درباره‌ی‌
تو بد اندیشی‌ کردم‌. اما خوابم‌ به‌ گونه‌ای‌ نیکو تعبیر شد و تو به
برکت‌ بخت‌ بلند خود از سرنوشتی‌ که‌ برایت‌ در نظر گرفته‌ شده‌ بود
رهایی‌ یافتی‌. اکنون‌ به‌ همراه‌ ملازمانی‌ که‌ با تو می‌فرستم‌. به‌
پارس‌ خواهی‌ رفت‌ و در آنجا پدر و مادرت‌ را که‌ کسانی‌ غیر از میرادات‌
چوپان‌ و زنش‌ هستند، بازخواهی‌ شناخت‌.»

بدین‌ ترتیب‌ بود که‌ کوروش‌ دربار آستیاگ‌ را ترک‌ کرد. هنگامی‌ که‌ به‌
درگاه‌ کمبوجیه‌ رسید، با پذیرایی‌ گرمی‌ روبه‌رو گردید: چون‌ شاه‌ و
شهبانو به‌ هویتش‌ پی‌ بردند، بسیار شادمان‌ شده‌ او را با شورو شوق‌
فراوان‌ در آغوش‌ گرفتند، زیرا همواره‌ بر این‌ پندار بودند که‌ فرزندشان‌
به‌ مجرد تولد، چشم‌ از هستی‌ فرو بسته‌ است‌. سپس‌ از کودک‌ خواستند تا
شرح‌ حال‌ خود بر آنان‌ باز گوید. کوروش‌ ماجرای‌ زندگی‌ خویش‌ را - که‌
در طی‌ همان‌ سفر از گماشتگان‌ آستیاک‌ شنیده‌ بود- حکایت‌ کرد و در ضمن‌
از رفتار محبت‌آمیز همسر شبان‌ که‌ نامش‌ کونو بود به‌ نیکی‌ و بالحنی‌
آمیخته‌ با سپاس‌ و ستایش‌ سخن‌ به‌ میان‌ آورد. تکرار نام‌ کونو - که‌
به‌ معنی‌ ماده‌ سگ‌ است‌ - پدر و مادر کوروش‌ را شگفت‌ زده‌ کرد. گویا
به‌ خاطر همین‌ موضوع‌ بود که‌ درباره‌ی‌ رهایی‌ و نجات‌ اعجاز گونه‌ی‌
کوروش‌ افسانه‌ای‌ در میان‌ پارسیان‌ پراکنده‌ شد که‌ به‌ موجب‌ آن‌ سگ‌
ماده‌ای‌ نوزاد را در کوهستان‌ یافته‌ و او را بزرگ‌ کرده‌ بوده‌ است‌.

No comments: