نسل بشریکدیگر را سلاخی میکنند,
بردگان بیگاری می کشند,
حاکمان ظالم بر دنیا حکومت می کنند,
قلم تقدیر می خواهد نام روشنی را در صفحه ی تیره ی روزگار بنویسد,
الهه ی روشنایی می خواهد شهریار روشنایی را حکمران زمین قرار دهد,
پادشاهی خواب می بیند پادشاهی دیگر متولد خواهد شد.
پیشگویان گفته اند انسانی خواهد آمد:نیک سرشت,قدرتمند,بی پروا...
انسانی خواهد آمد رنج کشیده که رنج بشر را از بین خواهد برد,افسانه ای واقعی به بلندای تاریخ هستی شروع میشود...
و:
و اینجا اکباتان (پایتخت کشور ماد) و امشب شب شروع یک ماجرا.پادشاه ماد,آستیاگ خواب می بیند که از دخترش ماندانا آنقدر آب رفت که اکباتان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد. آستیاگ تعبیر خواب خویش را از مغ ها پرسید. آنها گفتند از ماندانا فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که
تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد، زیرا ترسید که دامادش مدعی
خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابراین دختر خود را به کمبوجیه اول (که
یک نجیب زاده ی پارسی بود و او را آرام و بی خطر میدید) به زناشویی داد. آستیاگ
ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از
شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگ های آن تمام آسیا را پوشانید. پادشاه
ماد، این بار هم از مغها تعبیر خوابش را خواست و آنها گفتند، تعبیر خوابش
آن است که از دخترش ماندانا فرزندی به وجود خواهد آمد که بر آسیا چیره
خواهد شد. آستیاگ
به مراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور
طلبید. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت
داشت، پس فرزند دخترش را که پسر بود به یکی از بستگانش هارپاگ، که در ضمن
وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که طفل را نابود کند.
هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ
به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاک پاسخ داد وی دست به چنین
جنایتی نخواهد آلود, چون که مهر کودک در دل هارپاگ نشسته بود و همچنین
ممکن بود که ماندانا بعد از پدر بر تخت نشیند و از هارپاگ انتقام سختی
بگیرد. پس کوروش را به یکی از چوپانهای شاه به نام میتراداد (مهرداد)
داد و از او خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا
طعمه حیوانات وحشی گردد.
چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو(به معنای سگ
ماده)از موضوع با خبر شد, با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن
کودک خودداری کند و بجای او، فرزند خود را که تازه زاییده و مرده بدنیا
آمده بود، در جنگل رها سازد. مهرداد شهامت این کار را نداشت ولی در پایان
نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده فرزندش را به ماموران هارپاگ داد و خود
سرپرستی طفل را به گردن گرفت.همسر چوپان به خاطر زیبایی طفل نام او را
"کوروش(ع)" نامید.("کور" همان "خور" به معنای خورشید است و "وش" یعنی مانند.نام مبارک کوروش(ع) یعنی:مانند آفتاب)
روزی
کوروش که به پسر چوپان معروف بود با گروهی از فرزندان امیرزادگان بازی
میکرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند
و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش همبازی های خود را به دستههای
مختلف بخش کرد و برای هر یک وظیفهای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم
بارس را که از شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی
فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرای فرزند آرتم بارس به
پدر شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند. پدرش او را نزد آستیاگ
برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب
کرده است. شاه چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: "تو چگونه
جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری است, چنین
کنی؟" کوروش پاسخ داد: "در این باره حق با من است, زیرا همه آنها مرا به
پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبرداری نکرد، من دستور تنبیه
او را دادم، حال اگر شایسته مجازات میباشم، اختیار با توست.
آستیاگ
از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد. در ضمن بیاد آورد،
مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش به کوه میگذرد با سن این
کودک برابری میکند. بنابراین آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور
لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل
مذکور پرسش هایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: "این طفل فرزند من است و
مادرش نیز زنده است." اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد
زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.
چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آستیاگ آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آستیاگ دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه دید، موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آستیاگ
که از او پرسید: « با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کشتی؟ » پاسخ داد:
« پس از آن که طفل را به خانه بردم, تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو
را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم.»
آستیاگ
چون از ماجرا خبردار گردید خطاب به هارپاگ گفت: امشب به افتخار زنده بودن
و پیدا کردن کوروش جشنی در دربار برپا خواهم کرد. پس تو نیز به خانه برو و
خود را برای جشن آماده کن و پسرت را به اینجا بفرست تا با کوروش بازی کند.
هارپاگ چنین کرد.شب هنگام هارپاگ خوشحال و بی خبر از همه جا به مهمانی
آمد. شاه دستور داد تا از گوشتهایی که آماده کردهاند به هارپاگ بدهند ؛
سپس به هارپاگ گفت میخواهی بدانی که این گوشتهای لذیذ که خوردی چگونه
تهیه شدهاند.سپس دستور داد ظرفی را که حاوی سر و دست و پاهای بریده فرزند
هارپاگ بود را به وی نشان دهند. هنگامی که ماموران شاه درپوش ظرف را
برداشتند هارپاگ سر و دست و پاهای بریده فرزند خود را دید و گرچه به وحشت
افتاده بود. خود را کنترول نمود و هیچ تغییری در صورت وی رخ نداد و خطاب
به شاه گفت: هرچه شاه انجام دهد همان درست است و ما فرمانبرداریم.این
نتیجه نافرمانی هارپاگ از دستور شاه در کشتن کوروش بود.
از آنطرف آستیاگ مغان را به حضور طلبید و در مورد کوروش و خوابهایی که
قبلاً دیده بود دوباره سوال کرد و نظر آنها را پرسید. مغان به وی گفتند که
شاه نباید نگران باشد زیرا رویا به حقیقت پیوسته و کوروش در حین بازی شاه
شدهاست پس دیگر جای نگرانی ندارد و قبلاً نیز اتفاق افتاده که رویاها به
این صورت تعبیر گردند. شاه از این ماجرا خوشحال شد و کورش را خواسته و به
او گفت :"فرزند به خاطر یک خواب پوچ می خواستم تو را آزار دهم,اینک به
پارس نزد پدر و مادرت برو".بدین صورت کوروش دوره ی جوانی اش را در پارس
گذراند.
کوروش در میان همسالان از لحاظ قدرت,چابکی,شهامت و ..سرآمد بود.در سوارکاری و زوبین اندازی رقیب نداشت.
کوروش
از خوردن شراب متنفر بود و آن را موافق عقل نمی دانست.او در میان قوم پارس
به پاکدامنی,سلحشوری,شجاعت و با هوشی زبانزد بود.کوروش
در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی پارسها و فنون جنگی و نظام
پیشرفته آنها را آموخت و با آموزشهای سختی که سربازان پارس فرامیگرفتند
پرورش یافت.
No comments:
Post a Comment