Saturday, November 27, 2010

Cyrus II the Great, King of Persia:

Cyrus
II the Great, King of Persia:



81st
great-grandfather











Cyrus the GreatCyrus
is not only the founder of the Persian Empire, but for the Jews the
liberator who freed them from Babylonian slavery. He even financed the
rebuilding of the temple. Why? Cyrus was himself a monotheist - a Zoroastrian
- believing in one, eternal, beneficent being. In the Cyrus-cylinder
in the British Museum our 81st great-grandfather writes: "I Cyrus,
the king of the world....I gathered all their people and led them back
to their abodes.....and the gods....at the order of Marduk, the great
lord, I had them installed in joy in their sanctuaries."

 


Cyrus the GreatIn
the Book of Ezra 1: 1-4 the Scribe quotes Cyrus saying with almost
the same god fearing words: "The Lord, the God of Heaven, has
given me all the kingdoms of the earth, and he has charged me to build
him a house at Jerusalem."





From here the
line follows the many Armenian lines in my family
tree


 


Wednesday, November 24, 2010

Quotes by Cyrus the Great. An Cyrus the Great Quote Library | The Gaiam Blog
You cannot be buried in obscurity: you are exposed upon a grand theater to the view of the world. If your actions are upright and benevolent, be assured they will augment your power and happiness.

Cyrus the Great (c. 600 - 529 BC)



Do not suppose, my dearest sons, that when I have left you I shall be nowhere and no one. Even when I was with you, you did not see my soul, but knew that it was in this body of mine from what I did. Believe then that it is still the same, even though you see it not.

Cyrus the Great (c. 600 - 529 BC)


تصرف‌ لیدی‌ به‌ دست‌ کوروش‌ - شکست‌ توطئه‌ یونانیان‌

تصرف‌ لیدی‌ به‌ دست‌ کوروش‌ - شکست‌ توطئه‌ یونانیان‌







5-3- کورش‌ از جانب‌ بابل‌ دغدغه‌ای‌ به‌ خاطر راه‌ نمی‌داد، زیرا که‌ با
نابونید پادشاه‌ آن‌ کشور روابط‌ دوستانه‌ داشت‌ و مطمئن‌ بود که‌
متصرفات‌ وی‌ از آن‌ جانب‌ مورد تجاوز قرار نخواهد گرفت‌. تنها جایی‌ که‌
او را نگران‌ می‌ساخت‌، لیدی‌ بود. پس‌ از مرگ‌ آلیاتس‌ (Alliates)
پادشاه‌ لیدی‌، کرزوس‌ (Cresus) یا «کروازس‌» به‌ پادشاهی‌ رسیده‌ بود و
همچون‌ سلف‌ خویش‌ سیاست‌ توسعه‌ی‌ لیدی‌ را دنبال‌ می‌کرد. وی‌ نخست‌
میلت‌ (Milet) را به‌ انضمام‌ بعضی‌ از جزایر یونانی‌ نشین‌ ایونی‌ به‌
تصرف‌ در آورد، در مدت‌ ده‌ سال‌ دامنه‌ی‌ متصرفات‌ لیدی‌ را تا ساحل‌ چپ‌
رودخانه‌ی‌ هالیس‌ گسترش‌ داد و با این‌ اقدام‌ مفاد قراردادی‌ را که‌ با
دولت‌ ماد بسته‌ بود، زیر پا گذاشت‌. اما سقوط‌ دولت‌ ماد و تشکیل‌
پادشاهی‌ جدید پارس‌ موجبات‌ اضطراب‌ خاطر وی‌ را فراهم‌ آورد. لیدی‌
دولتی‌ مقتدر بود، سواره‌ نظامی‌ کارآزموده‌ و متحدان‌ معتبری‌ چون‌ بابل‌
و مصر داشت‌ و در موقع‌ ضرورت‌ می‌توانست‌ از وجود سربازان‌ مزدور یونانی‌
استفاده‌ کند. بنابراین‌ پیش‌ دستی‌ کرده‌ درصدد بر آمد پیش‌ از تجاوز
کوروش‌ به‌ خاک‌ لیدی‌، بر کاپادوکیه‌ دست‌ یابد.



کرزوس‌، پادشاه‌ لیدی‌، با دولت‌ اسپارت‌ متحد شد و یکی‌ از مأموران‌
خویش‌ را با پولی‌ گزاف‌ به‌ جزایر یونانی‌ نشین‌ آسای‌ صغیر فرستاد تا در
آنجا از سربازان‌ یونانی‌ نیرویی‌ فراهم‌ آورد. ولی‌ مأمور مزبور به‌
پارس‌ گریخته‌ نزد کوروش‌ رفت‌ و وی‌ را از خطری‌ که‌ در نتیجه‌ی‌ اتحاد
لیدی‌ و اسپارت‌ و یونانیان‌ جزایر دیگر متوجه‌ متصرفاتش‌ می‌شد، آگاه‌
ساخت‌. بنایراین‌ پیش‌ از آنکه‌ اسپارت‌ به‌ کمک‌ لیدی‌ بشتابد، کوروش‌
لشکرکشی‌ خود را به‌ سوی‌ لیدی‌ آغاز کرد. (546 پ‌.م‌.)

حرکت‌ سپاهیان‌ ایران‌ در راههای‌ کوهستانی‌ صعب‌العبور آسیای‌ صغیر برای‌
رسیدن‌ به‌ لیدی‌، مبین‌ آگاهیهای‌ جغرافیایی‌ و نبوغ‌ نظامی‌ کوروش‌
است‌. سپاهیان‌ مزبور پس‌ از عبور از رودخانه‌ی‌ دجله‌ از نزدیکی‌ نینوا
گذشته‌ به‌ کاپادوکیه‌ وارد شدند. در این‌ هنگام‌ کوروش‌ به‌ کرزوس‌ پیام‌
فرستاد که‌ چنانچه‌ در نهایت‌ راستی‌ و با پاکی‌ نیت‌ فرمان‌ پارسیها را
گردن‌ نهد، زندگی‌ وی‌ و پادشاهی‌ لیدی‌ را همچون‌ پیش‌ به‌ او ارزانی‌
خواهد داشت‌. اما کرزوس‌ پیشنهاد کوروش‌ را نپذیرفت‌، و نبرد آغاز شد.
نخست‌ پیروزی‌ از آن‌ کرزوس‌ بود. در پی‌ این‌ پیش‌روی‌، بین‌ دو هماورد
متارکه‌ی‌ سه‌ ماهه‌ای‌ برقرار شد. با پایان‌ گرفتن‌ مهلت‌، در محل‌
پتریوم‌ (Pterium) پایتخت‌ هیئتها نبردی‌ شدید در گرفت‌ که‌ به‌ نتیجه‌ی‌
قطعی‌ نینجامید. کرزوس‌ شبانه‌ راه‌ سارد در پیش‌ گرفت‌. و برای‌ کند
کردن‌ و دشوار ساختن‌ حرکت‌ کوروش‌، آبادیهای‌ بین‌ راه‌ را ویران‌ ساخت‌،
و نظرش‌ این‌ بود که‌ در خلال‌ این‌ مدت‌ بابل‌ که‌ بر ضد کوروش‌ با وی‌
اتحاد بسته‌ بود، راه‌ را بر پادشاه‌ پارس‌ ببندد. اما بر خلاف‌ تصور
کرزوس‌، پادشاه‌ بابل‌ (نابونید) یگانگی‌ با کوروش‌ را بر اتحاد با کرزوس‌
ترجیح‌ داد و پادشاه‌ پارس‌ بدون‌ نگرانی‌ از بابلیها، حرکت‌ خود به‌
جانب‌ سارد پایتخت‌ لیدی‌ را ادامه‌ داد.



کرزوس‌ بدین‌ پندار که‌ زمستان‌ سخت‌ و کوههای‌ پوشیده‌ از برف‌ مانع‌
عبور کوروش‌ و سپاهیان‌ او خواهد بود، بیشترین‌ بخش‌ نیروهای‌ خود را
پراکنده‌ کرد و دستور داد متفقان‌ در بهار سال‌ بعد برای‌ رؤیارویی‌ با
پارسیان‌ آماده‌ باشند. اما هنگامی‌ که‌ از نزدیک‌ شدن‌ کوروش‌ و
سپاهیانش‌ آگاهی‌ یافت‌، دچار حیرت‌ و شگفتی‌ بسیار شد و فرمان‌ داد تا
سواره‌ نظام‌ لیدی‌ برای‌ مقابله‌ با دشمن‌ عازم‌ دشت‌ هرموس‌ (Hermus)
گردد. کرزوس‌ دو پسر داشت‌ که‌ یکی‌ لال‌ و کر بود و دیگری‌ را در همان‌
اوان‌، پیروان‌ خود او به‌ هلاک‌ رسانیده‌ بودند و این‌ امر مایه‌ی‌ رنج‌
و اندوه‌ وی‌ را فراهم‌ آورد. کرزوس‌ کسانی‌ را نزد پیشگویان‌ فرستاد و از
آنان‌ درباره‌ی‌ حمله‌ به‌ ایرانیان‌ مصلحت‌ خواهی‌ کرد. از میان‌ همه‌ی‌
پیشگوییها، معبد دلف‌ بود که‌ مطبوع‌ طبع‌ وی‌ افتاد. کرزوس‌ با توجه‌ به‌
پاسخ‌ این‌ کاهنه‌، نظر وی‌ را درست‌ و حقیقی‌ پنداشت‌. به‌ نظر کرزوس‌،
کاهنه‌ی‌ معبد دلف‌ یگانه‌ غیبگوی‌ واقعی‌ بود، زیرا از میان‌ همه‌ی‌
آنان‌ تنها وی‌ می‌دانست‌ که‌ کرزوس‌ به‌ هنگام‌ طرح‌ پرسش‌ خود به‌ چه‌
کاری‌ مشغول‌ بوده‌ است‌. شرح‌ ماجرا از این‌ قرار بود: کرزوس‌ از
فرستاده‌ی‌ خویش‌ خواست‌ تا در روز معینی‌ از کاهنه‌ی‌ معبد بپرسد که‌
پادشاه‌ سرگرم‌ چه‌ کاری‌ است‌. روز موعود فرا رسید. و پیک‌ به‌ نزد
پیشگوی‌ معبد رفت‌. اما هنوز لب‌ به‌ سخن‌ نگشوده‌ بود که‌ کاهنه‌ی‌ مزبور
ضمن‌ شعری‌ اشتغال‌ شاه‌ را بیان‌ کرد: کباب‌ کردن‌ لاک‌پشت‌ و پختن‌
گوسفند در دیگی‌ مسین‌ با درپوشی‌ از همان‌ جنس‌؛ و این‌ درست‌ همان‌
کاری‌ بود که‌ در آن‌ همگام‌ گماشتگان‌ پادشاه‌ به‌ انجام‌ آن‌ مشغول‌
بودند. کرزوس‌ دستور داد سه‌ هزار حیوان‌ را قربانی‌ کنند. علاوه‌ بر آن‌
مقدار زیادی‌ ظروف‌ سیمین‌ و زرین‌، لباسهای‌ فاخر پادشاهی‌ و گوهرهای‌
پربها به‌ معبد دلف‌ نثار کرد. پس‌ از آن‌ با طرح‌ چند پرسش‌ دیگر و
دریافت‌ پاسخهایی‌ - که‌ آنها را تأیید کننده‌ی‌ نظر خود می‌پنداشت‌ - بر
آن‌ شد تا نیت‌ خویش‌ را به‌ اجرا در آورد. باید دانست‌ که‌ در آن‌ روزگار
هیچ‌ یک‌ از اقوام‌ ساکن‌ آسیا دلیرتر و جنگجوتر از لیدیها نبودند.



نبرد بزرگ‌ سارد - ترفند‌ کوروش‌



5-4- دو سپاه‌ در جلو دشت‌ سارد با یکدیگر روبه‌رو شدند. آنجا صحرای‌
وسیع‌ و بی‌درختی‌ بود که‌ به‌ وسیله‌ی‌ رود هالیس‌ و چند نهر دیگر - که‌
جمعاً به‌ یکی‌ از آنها که‌ بزرگ‌تر از همه‌ بود می‌ریخت‌ و هرموس‌ نام‌
داشت‌- مشروب‌ می‌شد. کوروش‌ از بیم‌ سواره‌ نظام‌ دشمن‌، نقشه‌ای‌ را که‌
هارپاگ‌ مادی‌ به‌ او پیشنهاد کرده‌ بود پذیرفت‌ و به‌ کار بست‌: دستور
داد تا بار همه‌ی‌ شترانی‌ را که‌ حامل‌ بار و تجهیزات‌ بودند پیاده‌ و
آنها را برای‌ سواری‌ آماده‌ کردند. آن‌گاه‌ به‌ گروهی‌ از سواران‌ دستور
داد بر آنها نشسته‌ در رأس‌ سپاهیان‌ قرار گیرند. بلافاصله‌ بعد از این‌
شتر سواران‌ پیاده‌ نظام‌ و در پشت‌ سر آنها نیروی‌ سوار مستقر شدند.
هنگامی‌ که‌ بدین‌ ترتیب‌ آرایش‌ سپاه‌ به‌ پایان‌ رسید، کوروش‌ به‌
لشکریان‌ خود دستور داد تا همه‌ی‌ لیدیاییها را که‌ در راه‌ خود خواهند
یافت‌، بی‌اندک‌ ترحمی‌ به‌ هلاکت‌ رسانند، ولی‌ از جان‌ کرزوس‌ در گذرند
و در صورتی‌ که‌ دستگیر شود و مقاومت‌ ورزد، به‌ او صدمه‌ و آزاری‌
نرسانند. دلیل‌ اینکه‌ کوروش‌ شتران‌ خود را در مقابل‌ اسبان‌ دشمن‌ قرار
داد این‌ است‌ که‌ اسب‌ طبیعتاً از شتر می‌ترسد و نمی‌تواند دیدار اندام‌
و استشمام‌ بوی‌ آن‌ را تحمل‌ کند. کوروش‌ امیدوار بود که‌ با این‌ تدبیر
نیروی‌ اسب‌ سواران‌ کرزوس‌ را خنثی‌ سازد، زیرا که‌ اسب‌ تنها نقطه‌ی‌
اتکاء کرزوس‌ بود.



جنگ‌ در گرفت‌ و به‌ مجرد آنکه‌ اسبهای‌ لیدی‌ شتران‌ پارسیان‌ را دیده‌ و
بوی‌ آنها را حس‌ کردند، روی‌ از میدان‌ برتافته‌ پا به‌ فرار نهادند و
بدین‌ ترتیب‌ امید کرزوس‌ از این‌ باب‌ بر باد رفت‌. سواران‌ لیدی‌ با
دیدن‌ این‌ وضع‌ از اسبان‌ خود فرود آمده‌ آماده‌ی‌ نبرد شدند. جنگ‌ به‌
درازا کشید و پس‌ از آنکه‌ کشتار سنگینی‌ از دو طرف‌ صورت‌ گرفت‌،
لیدیاییها هزیمت‌ اختیار کردند. ایرانیان‌ ایشان‌ را تا کنار شهر دنبال‌
کرده‌ سارد را در محاصره‌ گرفتند.

کرزوس‌ که‌ می‌اندیشید شهر تا مدتی‌ ایستادگی‌ خواهد کرد، پیکهای‌
تازه‌ای‌ نزد متحدان‌ خود گسیل‌ داشت‌. فرستادگان‌ پیشین‌ از آنان‌
خواسته‌ بودند که‌ ظرف‌ پنج‌ ماه‌ در سارد گرد آیند. اما مأموریت‌ قاصدان‌
جدید آن‌ بود که‌ از آنان‌ بخواهند تا بی‌درنگ‌ به‌ یاری‌ کرزوس‌ بشتابند.
از جمله‌ متحدانی‌ که‌ کرزوس‌ به‌ آنان‌ مراجعه‌ کرد اسپارت‌ بود. ولی‌
اتفاقاً در همان‌ زمان‌ اسپارت‌، بر سر محلی‌ به‌ نام‌ تیریه‌ (Thyrea) با
آرگیوها در نبرد بود. اسپارتیان‌ علی‌رغم‌ گرفتاری‌ خود، برای‌ یاری‌
کرزوس‌ دست‌ به‌ کار شده‌ نیرویی‌ فراهم‌ آوردند و کشتیهای‌ آنان‌
آماده‌ی‌ عزیمت‌ شد. اما در همین‌ هنگام‌ پیام‌آور دیگری‌ ایشان‌ را آگاه‌
ساخت‌ که‌ شهر سارد تسلیم‌ و کرزوس‌ اسیر شده‌ است‌.



تسخیر شهر سارد - داستان‌ شیر اهدایی‌



5-5- کوروش‌ در چهاردهمین‌ روز محاصره‌ی‌ شهر سارد به‌ چند تن‌ از سواران‌
خود فرمان‌ داد که‌ نزد سپاهیان‌ رفته‌ به‌ آنها اعلام‌ دارند که‌ نخستین‌
فردی‌ که‌ بر بالای‌ دیوار شهر رود، انعام‌ خوبی‌ خواهد داشت‌، سپس‌ حمله‌
را آغاز کرد. ولی‌ چون‌ تلاشش‌ به‌ نتیجه‌ نرسید. سپاهیان‌ ناگزیر باز
گشتند. ولی‌ هیرود برآن بود ، به‌ هر ترتیبی‌ که‌ شده‌ است‌، خود را به‌
بالای‌ دیوار شهر برساند. وی‌ نقطه‌ای‌ را برگزید که‌ به‌ سبب‌ وجود شیب‌
تند کوه‌ در آنجا دیواری‌ نکشیده‌ و استحکاماتی‌ به‌ وجود نیاورده‌ بودند.
این‌ نقطه‌ مشرف‌ بر پرتگاهی‌ خطرناک‌ بود و گذشتن‌ از آن‌ چنان‌ دشوار
می‌نمود، که‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ گمان‌ نمی‌رفت‌ کسی‌ بتواند از آنجا وارد شهر
شود. لمان برای‌ ملیت‌ پادشاه‌ پیشین‌ لیدی‌ شیری‌ آورده‌ بود و چون‌
مردم‌ تلمس‌ اظهار داشته‌ بودند که‌ اگر آن‌ شیر به‌ دور شهر گردانده‌ شود
سارد تسخیر نخواهد شد، شیر مزبور را گرد سارد گردش‌ می‌دادند و تنها جایی‌
را که‌ از این‌ مستنثی‌ داشته‌ بودند همین‌ نقطه‌ بود که‌ سختی‌ گذشتن‌ از
آن‌، چنین‌ اجازه‌ای‌ را بدآنها نمی‌داد. هیرود و به‌ دنبال‌ وی،‌ تنی‌
چند از ایرانیان‌ شیب‌ سنگی‌ را در نوردیده‌ خود را به‌ بالای‌ دیوار شهر
رساندند. بدین‌ ترتیب‌ سارد تسخیر شد‌. یکی‌ از ایرانیان‌ کرزوس‌ را اسیر
کرد و او را نزد کوروش‌ برد. با تسخیر سارد و اسارت‌ کرزوس‌، لیدی‌ به‌
تصرف‌ کوروش‌ در آمد و امپراتوری‌ بزرگ‌ آن‌ منقرض‌ گردید. (546 پ‌. م‌.)

میلاد کوروش

آستیاگ‌
یا آستیاژ پسر سیاگزار مادی‌ در خواب‌ دید که‌ از بدن‌ دخترش‌ « ماندانا »
نهر آب‌ بزرگی‌ روان‌ شد که‌ نه‌ تنها پایتخت‌ او، بلکه‌ سراسر آسیا را
فرا گرفت‌. وی‌ ماجرای‌ رؤیای‌ خویش‌ را با مغی‌ که‌ در تعبیر خواب‌ چیره‌
دست‌ بود، باز گفت‌ و خواب‌گزار مزبور چنین‌ اظهار داشت‌: «از دخترت‌
پسری‌ زاده‌ خواهد شد که‌ نه‌ تنها ملک‌ تو، بلکه‌ سراسر آسیا را خواهد
گرفت‌. «آستیاگ‌ که‌ از این‌ تعبیر به‌ وحشت‌ افتاده‌ بود، همواره‌ در
اندیشه‌ی‌ آن‌ به‌ سر می‌برد و این‌ سبب‌ شده‌ که‌ دختر خود را به‌ همسری‌
هیچ‌ یک‌ از مادیهای‌ صاحب‌شأن‌ و مقام‌ در نیاورد. پس‌ او را به‌
کمبوجیه‌ شاه‌ شهر آنشان‌ داد که‌ نواده‌ی‌ هخامش‌، پسر کوروش‌ اول‌ و یک‌
ایرانی‌ اصیل‌ با خوئی‌ ملایم‌ بود که‌ به‌ خاندانی‌ نیکو تعلق‌ داشت‌.
کمبوجیه‌ پس‌ از پایان‌ مراسم‌ عروسی‌، ماندانا را به‌ کشور خود برد. در
همان‌ سال‌ آستیاگ‌ دوباره‌ به‌ خواب‌ دید که‌ از بدن‌ ماندانا تاکی‌
روئیده‌، برومند شده‌ و بر سراسر آسیا سایه‌ افکنده‌ است‌.

در مورد این‌ رؤیا نیز خواب‌گزاران‌ همان‌ تعبیر پیشین‌ را عرضه‌ کردند.
آستیاگ‌ کس‌ به‌ پارس‌ گسیل‌ داشت‌ و وی‌ ماندانا را که‌ در آستانه‌ی‌
وضع‌ حمل‌ بود، از آنجا به‌ ماد بازگردانید. ماندانا پسری‌ به‌ دنیا آورد.
آستیاگ‌ نوزاد را به‌ هارپاگ‌ که‌ از خانواده‌ی‌ خود او و از میان‌ مادها
راست‌ رو ترین‌ آنها بود سپرد و دستور داد او را به‌ خانه‌ی‌ خویش‌ برده‌
به‌ هلاک‌ برساند.



هارپارگ‌ که‌ مردی‌ دانا و صاحب‌ فهم‌ بود، با خود اندیشید که‌ آستیاگ‌
پیر و نزدیک‌ به‌ مرگست‌ و پس‌ از وی‌ ماندانا به‌ پادشاهی‌ خواهد رسید و
چنانچه‌ کودک‌ به‌ دست‌ وی‌ کشته‌ شود، مادر، از او انتقام‌ خواهد کشید.
پس‌ کودک‌ را به‌ یکی‌ از چوپانان‌ آستیاگ‌ به‌ نام‌ میترادات‌ سپرده‌ از
او خواست‌ که‌ کودک‌ را به‌ هلاک‌ رساند و جسدش‌ را نزد جانوران‌ بیندازد
و در ضمن‌ بر وی‌ فاش‌ کرد که‌ نام‌ بچه‌ کوروش‌ ، پدرش‌ کمبوجیه‌ شاه‌
پارس‌ و مادرش‌ ماندانا دختر پادشاه‌ ماد است‌. اتفاقاً در همان‌ زمان‌
کودک‌ چند روزه‌ی‌ میترادات‌ در گذشته‌ و جسدش‌ در خانه‌ بود. میترادات‌
جسد کودک‌ خود را به‌ جای‌ نوزادی‌ که‌ بنا بود کشته‌ شود به‌ گماشتگان‌
هارپاگ‌ تحویل‌ داد و به‌ جای‌ آن‌ کوروش‌ را نزد خود نگاه‌ داشت‌.



چون‌ کوروش‌ به‌ ده‌ سالگی‌ رسید، به‌ روز واقعه‌ای‌ هویتش‌ را فاش‌ کرد:
او و چند تن‌ از کودکان‌ هم‌ سالش‌ در دهکده‌ و در محلی‌ که‌ میترادات‌
گله‌داری‌ می‌کرد، سرگرم‌ بازی‌ بودند. کودکان‌ کوروش‌ را که‌ نامی‌
نداشت‌ و او را به‌ عنوان‌ شبانزاد می‌شناختند، به‌ شاهی‌ برگزیدند.
کوروش‌ هر کودکی‌ را مأمور انجام‌ کاری‌ کرد. یکی‌ از اطفال‌ فرزند امیری‌
به‌ نام‌ آرتمبر (Artembares) بود. وی‌ از فرمان‌ کوروش‌ سرپیچی‌ کرد و
«شاه‌ کودکان‌» وی‌ را با تازیانه‌ مورد تنبیه‌ قرار داد. پسرک‌ که‌ از
این‌ رفتار خشونت‌ بار به‌ خشم‌ آمده‌ بود، به‌ شهر شتافت‌ و ماجرا با بر
پدر باز گفت‌. آرتمبر فرزند را نزد آستیاگ‌ برد و از رفتار ناهنجار
شبان‌زاده‌ نسبت‌ به‌ پسر خود شکوه‌ آغاز کرد. آرتمبر نزد آستیاگ‌ قدر و
احترام‌ داشت‌. پس‌ آستیاگ‌ فرمان‌ داد. چوپان‌زاده‌ را حاضر کنند تا او
را به‌ سزای‌ کار ناشایست‌ خویش‌ برساند، وی‌ و پدرش‌ را احضار کرد.
هنگامی‌ که‌ جوان‌ و شبان‌ نزد شاه‌ حاضر شدند، آستیاک‌ چشم‌ در چشم‌
کوروش‌ دوخته‌ گفت‌: ای‌ غلام‌ زاده‌، آیا این‌ تو بودی‌ که‌ نسبت‌ به‌
فرزند یکی‌ از بزرگ‌ترین‌ درباریانم‌ مرتکب‌ چنین‌ رفتار ناروا شدی‌؟
«کوروش‌ شرح‌ بازی‌ کودکان‌ و ماجرای‌ شاهی‌ خود را باز گفت‌ و عمل‌ خود
را کیفری‌ دانست‌ که‌ می‌بایستی‌ درباره‌ی‌ آن‌ کودک‌ نافرمان‌ انجام‌
گرفته‌ باشد و بلافاصله‌ افزود:» حال‌ چنانچه‌ برای‌ این‌ کار سزاوار
کیفرم‌، آماده‌ام‌ تا دستور پادشاه‌ درباره‌ام‌ اجرا شود.



هنوز سخن‌ کوروش‌ به‌ پایان‌ نرسیده‌ بود که‌ آستیاک‌ درباره‌ی‌ هویت‌ وی‌
و انتسابش‌ به‌ شبان‌ به‌ شک‌ افتاد: پاسخ‌ کودک‌ عادی‌ نبود، چهره‌اش‌
به‌ خود او شباهت‌ داشت‌ و سنش‌ با سالهای‌ عمر کودکی‌ که‌ دستور قتلش‌ را
صادر کرده‌ بود، تطبیق‌ می‌کرد.



آستیاک‌ برای‌ چند لحظه‌ از سخن‌ گفتن‌ بازماند. چون‌ خود را باز یافت‌،
به‌ منظور بازجویی‌ از شبان‌، آرتمبر را مرخص‌ کرد. خدمتگزاران‌ به‌
دستوری‌ وی‌ کورش‌ را به‌ اندرون‌ بردند. هنگامی‌ که‌ شاه‌ و شبان‌ با هم‌
تنها ماندند، آستیاک‌ از شبان‌ خواست‌ تا توضیح‌ دهد که‌ کودک‌ را از کجا
پیدا کرده‌ و چه‌ کسی‌ او رابه‌ وی‌ سپرده‌ است‌. چوپان‌ اظهار داشت‌ که‌
کودک‌ به‌ خود وی‌ تعلق‌ دارد. شاه‌ دستور داد وی‌ را تحت‌ شکنجه‌ قرار
دهند. همچنان‌ که‌ مأموران‌ چوپان‌ را به‌ شکنجه‌گاه‌ می‌بردند، نیروی‌
ترس‌ بر او غلبه‌ یافت‌ و ناگزیر داستان‌ را باز گفت‌.آستیاک‌ که‌ به‌
حقیقت‌ امر پی‌ برده‌ بود، هارپاگ‌ را به‌ حضور خواست‌. هارپاگ‌ با
مشاهده‌ی‌ چوپان‌ و خشم‌ شاه‌ موضوع‌ را دریافت‌ و چون‌ جز بیان‌ حقیقت‌
چاره‌ نداشت‌، چنین‌ گفت‌: «هنگامی‌ که‌ نوزاد به‌ من‌ سپرده‌ شد، به‌
اندیشه‌ فرو رفتم‌ تا راهی‌ بیابم‌ که‌ هم‌ فرمان‌ شاهانه‌ را به‌ بهترین‌
صورت‌ انجام‌ دهم‌ و هم‌ نسبت‌ به‌ سرور خویش‌ مرتکب‌ کار ناروا نشوم‌،
بدین‌ معنی‌ که‌ دست‌ خود را به‌ خون‌ نوه‌اش‌ نیالایم‌. پس‌ کودک‌ را به‌
این‌ چوپان‌ سپرده‌ باو گفتم‌ که‌ باید به‌ امر شاه‌ وی‌ را به‌ هلاک‌
رساند و تهدید کردم‌ که‌ چنانچه‌ از اجرای‌ دستور خود داری‌ کند، کیفر
سختی‌ در انتظار وی‌ خواهد بود. او بدانچه‌ گفته‌ بودم‌ جامه‌ی‌ عمل‌
پوشاند، و خدمتگزاران‌ صدیق‌ من‌ جسد کودک‌ را تحول‌ گرفته‌ به‌ خاک‌
سپردند. «هنگامی‌ که‌ سخن‌ هارپاگ‌ به‌ پایان‌ رسید، آستیاگ‌ خشم‌ خود را
پنهان‌ داشته‌ گفته‌های‌ چوپان‌ را برای‌ او تکرار کرد و افزود:
«خوشبختانه‌ اکنون‌ کودک‌ زنده‌ است‌ و این‌ بهترین‌ چیزی‌ است‌ که‌
می‌توانست‌ اتفاق‌ بیفتد، زیرا سرنوشت‌ وی‌ مایه‌ی‌ غم‌ و اندوه‌ من‌ بود
و خشم‌ و ملامت‌ مادرش‌ آزارم‌ می‌داد- در واقع‌ بخت‌ با ما یار بود.
اکنون‌ برو و فرزندت‌ را به‌ اینجا گسیل‌ دار تا با نوه‌ام‌ هم‌ بازی‌
باشد و خود نیز در مهمانی‌ شامی‌ که‌ بدین‌ مناسبت‌ بر پا می‌شود. شرکت‌
کن‌.»



هارپاگ‌ شادمانه‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و تنها پسر خویش‌ را که‌ سیزده‌ ساله‌
بود نزد شاه‌ فرستاد. آستیاک‌ کودک‌ را به‌ قتل‌ رسانید و دستور داد از
گوشت‌ بدنش‌ کباب‌ و خورش‌ فراهم‌ آورند و آنها را بر سفره‌ نهند. هنگامی‌
که‌ پذیرایی‌ از مهمانان‌ آغاز شد. ظرفی‌ را نزد هارپاگ‌ نهادند که‌
محتوی‌ آن‌ جز گوشت‌ بدن‌ فرزندش‌ نبود- که‌ سرو دستها و پاهای‌ آن‌ را
جدا کرده‌ و در ظرف‌ دیگری‌ قرار داده‌ بودند. چون‌ هارپاگ‌ خورن‌ غذا را
به‌ پایان‌ رسانید. پادشاه‌ در مورد طعم‌ غذا از وی‌ سؤال‌ کرد و هارپاگ‌
اظهار داشت‌ که‌ غذا لذیذ بوده‌ است‌. سپس‌ مأموران‌ پادشاه‌ ظرفی‌ را که‌
محتوی‌ سرو دستها و پاهای‌ کودک‌ بود، نزد هارپاگ‌ آورده‌ از او خواستند
تا سرپوش‌ از آن‌ برگیرد. هارپاگ‌ با برداشتن‌ سرپوش‌ اعضای‌ بدن‌ فرزند
یگانه‌ی‌ خود را مشاهده‌ کرد. اما دیدار منظره‌ای‌ چنان‌ وحشتناک‌، وی‌ را
منقلب‌ نساخت‌ و از حالت‌ طبیعی‌ خارج‌ نکرد. آستیاک‌ از او پرسید آیا
می‌دانی‌ غدای‌ تو چه‌ بود؟ هارپاگ‌ در پاسخ‌ اظهار داشت‌ که‌ فرمان‌ شاه‌
هر چه‌ باشد، رواست‌.



اکنون‌ آستیاک‌ بر آن‌ بود تا درباره‌ی‌ کار کوروش‌ تدبیری‌ بیندیشند.
مغان‌ را احضار کرد و از ایشان‌ خواست‌ تا در این‌ باره‌ اظهار نظر کنند.
مغان‌ نظر پیشین‌ را عرضه‌ داشته‌ افزودند که‌ چنانچه‌ کودک‌ کشته‌ نشود،
به‌ پادشاهی‌ خواهد رسید. آستیاک‌ گفت‌ که‌ کودک‌ اکنون‌ زنده‌ است‌. سپس‌
شرح‌ شاه‌ بازی‌ او و حوادث‌ بعدی‌ آن‌ را بیان‌ کرد و از آنان‌ خواست‌ تا
معنی‌ این‌ موضوع‌ را باز گویند. مغان‌ به‌ پاسخ‌ اظهار داشتند که‌ «شاه‌
نباید از زنده‌ بودن‌ نوه‌ی‌ خویش‌ بیمی‌ به‌ خاطر راه‌ دهد، زیرا وی‌
بی‌آنکه‌ خود تلاشی‌ کرده‌ باشد، به‌ پادشاهی‌ رسیده‌ و دیگر باره‌ به‌
این‌ مقام‌ دست‌ نخواهد یافت‌. بسیار اتفاق‌ افتاده‌ است‌ که‌ حتی‌
پیشگوییهای‌ ما به‌ نحوی‌ ساده‌ تحقق‌ یافته‌ و تعابیر خوابی‌ که‌ توسط‌
ما عرضه‌ شده‌، به‌ نحوی‌ جزئی‌ و غالباً «بر خلاف‌ انتظار صورت‌ واقعی‌
به‌ خود گرفته‌ است‌.»



آستیاک‌ گفت‌: «من‌ نیز بر همین‌ عقیده‌ بوده‌ یقین‌ دارم‌ خوابم‌ تعبیر
شده‌ است‌ و این‌ کودک‌ دیگر باره‌ بر پادشاهی‌ دست‌ نخواهد یافت‌. ولی‌
میل‌ دارم‌ شما جریان‌ را موشکفانه‌ مورد رسیدگی‌ قرار داده‌ بهترین‌
تدبیری‌ را که‌ برای‌ نجات‌ خاندانم‌ می‌اندیشید، با من‌ در میان‌ گذارید.»



مغان‌ گفتند: «دوام‌ پادشاهی‌ تو برای‌ ما امری‌ حیاتی‌ است‌، زیرا هر چه‌
باشد این‌ کودک‌ پارسی‌ و با ما بیگانه‌ است‌ و طبعاً چنانچه‌ کشور ماد
به‌ دست‌ وی‌ بیفتد، اهالی‌ آن‌ آزادی‌ خود را از دست‌ خواهند داد. اما تو
هم‌وطن‌ مایی‌ و تا هنگامی‌ که‌ بر تخت‌ پادشاهی‌ استوار باشی‌، ما نیز از
مزایا و مناصب‌ و افتخارات‌ برخوردار خواهیم‌ بود همین‌ مسئله‌ ما را بر
آن‌ می‌دارد که‌ دوام‌ و بقای‌ تو و خاندانت‌ را آرزو کنیم‌ و چنانچه‌
خطری‌ متوجه‌ حکومتت‌ باشد، آن‌ را فاش‌ سازیم‌ و راه‌ چاره‌اش‌ را نیز
عرضه‌ داریم‌. نظر ما همان‌ طور که‌ اشاره‌ کردیم‌، این‌ است‌ که‌ رؤیای‌
شاهانه‌ حسن‌ تعبیر یافته‌ و دیگر از این‌ بابت‌ خطری‌ متوجه‌ و خاندانت‌
نخواهد بود. ولی‌ توصیه‌ می‌کنیم‌ که‌ کودک‌ را نزد پدر و مادرش‌ اعزام‌
داری‌ تا دیدارش‌ اندیشه‌ات‌ را تیره‌ نسازد.»



آستیاک‌ تدبیر مغان‌ را با خشنودی‌ پذیرفته‌ کوروش‌ را نزد خود خواند و
به‌ او گفت‌: «فرزند عزیزم‌! به‌ سبب‌ خوابی‌ که‌ دیده‌ بودم‌، درباره‌ی‌
تو بد اندیشی‌ کردم‌. اما خوابم‌ به‌ گونه‌ای‌ نیکو تعبیر شد و تو به
برکت‌ بخت‌ بلند خود از سرنوشتی‌ که‌ برایت‌ در نظر گرفته‌ شده‌ بود
رهایی‌ یافتی‌. اکنون‌ به‌ همراه‌ ملازمانی‌ که‌ با تو می‌فرستم‌. به‌
پارس‌ خواهی‌ رفت‌ و در آنجا پدر و مادرت‌ را که‌ کسانی‌ غیر از میرادات‌
چوپان‌ و زنش‌ هستند، بازخواهی‌ شناخت‌.»

بدین‌ ترتیب‌ بود که‌ کوروش‌ دربار آستیاگ‌ را ترک‌ کرد. هنگامی‌ که‌ به‌
درگاه‌ کمبوجیه‌ رسید، با پذیرایی‌ گرمی‌ روبه‌رو گردید: چون‌ شاه‌ و
شهبانو به‌ هویتش‌ پی‌ بردند، بسیار شادمان‌ شده‌ او را با شورو شوق‌
فراوان‌ در آغوش‌ گرفتند، زیرا همواره‌ بر این‌ پندار بودند که‌ فرزندشان‌
به‌ مجرد تولد، چشم‌ از هستی‌ فرو بسته‌ است‌. سپس‌ از کودک‌ خواستند تا
شرح‌ حال‌ خود بر آنان‌ باز گوید. کوروش‌ ماجرای‌ زندگی‌ خویش‌ را - که‌
در طی‌ همان‌ سفر از گماشتگان‌ آستیاک‌ شنیده‌ بود- حکایت‌ کرد و در ضمن‌
از رفتار محبت‌آمیز همسر شبان‌ که‌ نامش‌ کونو بود به‌ نیکی‌ و بالحنی‌
آمیخته‌ با سپاس‌ و ستایش‌ سخن‌ به‌ میان‌ آورد. تکرار نام‌ کونو - که‌
به‌ معنی‌ ماده‌ سگ‌ است‌ - پدر و مادر کوروش‌ را شگفت‌ زده‌ کرد. گویا
به‌ خاطر همین‌ موضوع‌ بود که‌ درباره‌ی‌ رهایی‌ و نجات‌ اعجاز گونه‌ی‌
کوروش‌ افسانه‌ای‌ در میان‌ پارسیان‌ پراکنده‌ شد که‌ به‌ موجب‌ آن‌ سگ‌
ماده‌ای‌ نوزاد را در کوهستان‌ یافته‌ و او را بزرگ‌ کرده‌ بوده‌ است‌.



هنگامی‌ که‌ کوروش‌ به‌ سن‌ بلوغ‌ رسید، دلیرترین‌ و دوست‌ داشتنی‌ترین‌
نوجوان‌ ایرانی‌ شد. هارپاگ‌ که‌ همواره‌ در اندیشه‌ی‌ آن‌ بود تا انتقام‌
فرزند را از آستیاک‌ باز ستاند، برای‌ جلب‌ حمایت‌ کوروش‌ - که‌ همچون‌
خود او از شاه‌ ماد صدمه‌ و آزار دیده‌ بود - پیوسته‌ برای‌ وی‌ هدیه‌ و
پیغام‌ می‌فرستاد، زیرا خود به‌ تنهایی‌ نمی‌توانست‌ منظور خویش‌ را عملی‌
سازد. بنابراین‌ در دیداری‌ که‌ با کوروش‌ داشت‌، کوشید تا ذهن‌ او را
برای‌ اجرای‌ مقاصد خود آماده‌ کند. در ضمن‌ برای‌ آنکه‌ زمینه‌ی‌ اجرای‌
نقشه‌ از لحاظ‌ داخلی‌ نیز مساعد و فراهم‌ باشد، بزرگان‌ ماد را که‌ از
خشونت‌ آستیاک‌ در اداره‌ی‌ امور به‌ ستوه‌ آمده‌ و آزرده‌ خاطر بودند
تشویق‌ کرد تا برای‌ رهایی‌ از آن‌ حکومت‌ ستمگرانه‌، وی‌ را از سریرشاهی‌
سرنگون‌ سازند و کوروش‌ را بر جای‌ او استوار دارند.



هارپاگ‌ که‌ در مورد آمادگی‌ ذهن‌ سران‌ ماد برای‌ اجرای‌ نظر خود توفیق‌
یافته‌ بود، بر آن‌ شد تا کوروش‌ را نیز از برنامه‌ی‌ کار خویش‌ آگاه‌
سازد. اما کوروش‌ در پارس‌ بود و همه‌ی‌ راهها تحت‌ نظارت‌ دقیق‌
پاسداران‌ ماد قرار داشت‌. هارپاگ‌ تدبیری‌ اندیشید: نامه‌ای‌ به‌ کوروش‌
نوشت‌. شکم‌ خرگوشی‌ را شکافت‌ و نامه‌ را در آن‌ نهاده‌ پارگی‌ را در
نهایت‌ ظرافت‌ دوخت‌. سپس‌ خدمتگزار مورد اعتمادی‌ را به‌ هیت‌ شکارچیان‌
در آورده‌ خرگوش‌ را بوی‌ سپرد تا آن‌ را به‌ کوروش‌ تسلیم‌ دارد و در
نهان‌ به‌ او بگوید که‌ دور از چشم‌ افراد دیگر شخصاً شکم‌ خرگوش‌ را باز
کند و نامه‌ را برگیرد.



همان‌ گونه‌ که‌ هارپاگ‌ خواسته‌ بود، خرگوش‌ به‌ کوروش‌ تسلیم‌ شد و وی‌
پس‌ از شکافتن‌ پوست‌ حیوان‌، نامه‌ای‌ یافت‌ که‌ مضمونش‌ چنین‌ بود: «ای‌
پسر کمبوجیه‌. بیگمان‌ خداوندان‌ بر تو نظر دارند وگرنه‌ تو از گیرودار
آن‌ حادثه‌ی‌ شگفت‌انگیز نمی‌رستی‌ و چنین‌ فرصت‌ بزرگی‌ را به‌ دست‌
نمی‌آورد که‌ اکنون‌ هنگام‌ آن‌ رسیده‌ است‌ که‌ کین‌ خود از آستیاک‌
بازستانی‌. او خواستار مرگ‌ تو بود و اگر بداندیشی هایش‌ در این‌ رهگذر
به‌ تحقق‌ می‌پیوست‌، اکنون‌ زنده‌ نبودی‌. در واقع‌ زندگی‌ کنونی‌ را در
سایه‌ی‌ عنایت‌ خدایان‌ و خدمت‌ من‌ باز یافته‌ای‌. شک‌ نیست‌ که‌ تاکنون‌
از چگونگی‌ حال‌ خود آگاه‌ شده‌ و نیز دانسته‌ای‌ که‌ من‌ از آستیاگ‌ چه‌
مایه‌ ستم‌ و آزار کشیده‌ام‌، و این‌ نبوده‌ مگر به‌ دلیل‌ آنکه‌ حاضر به‌
کشتنت‌ نشده‌ وترا به‌ چوپان‌ سپرده‌ بودم‌. اکنون‌ چنانچه‌ گفته‌هایم‌
گوش‌ فراداری‌ و آنها را به‌ مرحله‌ی‌ اجرا در آوری‌، ****و او سراسر به‌
تو خواهد رسید. پارسیان‌ را به‌ کین‌ او برانگیز و بر ماد حمله‌ کن‌ و
اندیشه‌ مکن‌ که‌ چه‌ کس‌ فرمانده‌ نیروی‌ آستیاک‌ خواهد بود. چه‌ من‌
باشم‌ و چه‌ دیگری‌، در هر حال‌ کارها به‌ کام‌ تو خواهد گشت‌، زیرا که‌
بزرگان‌ ماد نخستین‌ کسانی‌ خواهند بود که‌ از آستیاک‌ رو بر گردانده‌ به‌
تو خواهند پیوست‌. در اینجا همه‌ چیز برای‌ اجرای‌ منظور آماده‌ است‌. تو
نیز دست‌ به‌ کار شو و به‌ هیچ‌ رو در این‌ کار درنگ‌ مکن‌ که‌ صلاح‌
کارت‌ در شتاب‌ است‌.»



کوروش‌ پس‌ از خواندن‌ نامه‌ با خود اندیشید که‌ به‌ چه‌ ترتیبی‌ ممکن‌
است‌ ایرانیان‌ را به‌ شورش‌ بر علیه‌ ماد برانگیزد. پس‌ از تأمل‌ بسیار،
تدبیری‌ به‌ خاطرش‌ آمد که‌ به‌ نظر او بهترین‌ شیوه‌ی‌ انجام‌ کار بود:
طوماری‌ فراهم‌ آورد که‌ طبق‌ آن‌ کوروش‌ به‌ سرداری‌ سپاه‌ ایران‌
برگزیده‌ شده‌ بود. آن‌گاه‌ پارسیان‌ را گرد آورده‌ طومار را گشود و آن‌
را فرا خواند. سپس‌ دستور داد که‌ همه‌ی‌ افراد پارس‌ داس‌ برگیرند، در
میدان‌ شهر حاضر شوند. چون‌ همه‌ فرا رسیدند، کوروش‌ زمین‌ بسیار پهناوری‌
را که‌ با خار و تیغ‌ انباشته‌ بود با آنها نشان‌ دا و امر کرد که‌ تا
پیش‌ از فرو نشستن‌ آفتاب‌، آن‌ را پاک‌ و هموار سازند. هنگامی‌ که‌ کار
پارسیان‌ به‌ پایان‌ رسید، پادشاه‌ دستور داد روز بعد همگی‌ به‌ گرما به‌
روند و با تن‌ تمیر و جسم‌ پاکیزه‌ در آنجا جمع‌ شوند. در همین‌ اثنا
ترتیبی‌ داده‌ شد که‌ با کشتن‌ گاوها و گوسپندها و بزهای‌ کمبوجیه‌ و
تهیه‌ی‌ نان‌ و شراب‌، ضیافتی‌ گسترده‌ بر پا گردد. روز بعد چون‌ همه‌ی‌
پارسیان‌ گرد آمدند، به‌ ایشان‌ دستور داد تا بر سبزه‌ها بیارامند و خوش‌
باشند. هنگامی‌ که‌ حاضران‌ از صرف‌ طعام‌ دست‌ کشیدند، کوروش‌ از آنان‌
خواست‌ تا بگویند کدام‌ یک‌ از دو وضع‌ پیش‌ آمده‌ را بیشتر می‌پسندند:
کار پر رنج‌ و زحمت‌ دیروز را یا مهمانی‌ انباشته‌ از آسایش‌ و راحت‌
امروز را؟ پارسیان‌ به‌ پاسخ‌ گفتند که‌ بین‌ این‌ دو زندگی‌ یعنی‌ رنج‌ و
مشقت‌ دیروز خوشی‌ و راحت‌ امروز تفاوت‌ بسیار است‌. کوروش‌ که‌ همین‌
پاسخ‌ را می‌خواست‌، چنین‌ گفت‌:

«آری‌ ای‌ پارسیان‌! روزگار شما بدین‌ گونه‌ است‌. اگر به‌ سخنام‌ گوش‌
فرا دهید، می‌توانید از این‌ نعمت‌ و لذتهای‌ فراوان‌ دیگر برخوردار شوید
و هرگز گرفتار رنج‌ و زحمت‌ نشوید! و چنانچه‌ از فرمانم‌ سر بتابید، باید
کار مشقت‌ بار دیروز را تکرار کنید. پس‌ به‌ دستورم‌ گردن‌ نهید و آزاد
باشید. احساس‌ می‌کنم‌ که‌ از جانب‌ پروردگار اهورمزدا مأمور آزادی‌ شما
هستیم‌ و یقین‌ دارم‌ شما در نبرد چون‌ چیزهای‌ دیگر از مادیها کمتر
نیستند. آنچه‌ گفتم‌ عین‌ حقیقت‌ است‌. پس‌ بشتابید و بی‌درنگ‌ خود را از
بند بندگی‌ آستیاک‌ رها سازید.»



پارسیان‌ از دیر زمان‌ از سلطه‌ی‌ مادیها به‌ ستوه‌ آمده‌ بندگی‌ آنان‌ را
ننگ‌ می‌دانستند. اکنون‌ که‌ رهبری‌ یافته‌ بودند، فرمانش‌ را با جان‌ دل‌
پذیرفته‌ آمادگی‌ خود را برای‌ تأمین‌ منظورش‌ اعلام‌ داشتند. آستیاک‌ که‌
از رفتار کوروش‌ با خبر شده‌ بود، وی‌ را به‌ دربار خویش‌ فرا خواند.
کوروش‌ پیغام‌ داد که‌: «من‌ پیش‌ از زمانی‌ که‌ آستیاک‌ خواسته‌ است‌،
فرا خواهیم‌ رسید.» آستیاک‌ پس‌ از شنیدن‌ این‌ پیغام‌، سپاهی‌ فراهم‌
آورد و فرماندهیش‌ را به‌ هارپاگ‌ سپرد- گویا فراموش‌ کرده‌ بود که‌ چه‌
ستم‌ بزرگی‌ بروی‌ روا داشته‌ بود. هنگامی‌ که‌ دو سپاه‌ به‌ هم‌ رسیدند،
تنها گروه‌ اندکی‌ از مادیها که‌ از توطئه‌ خبر نداشتند تن‌ به‌ هلاک‌
دادند، عده‌ای‌ به‌ صف‌ ایرانیان‌ پیوستند و جمع‌ زیادی‌ پا به‌ گریز
نهادند. آستیاک‌ با آگاهی‌ از فرار ننگین‌ و پراکندگی‌ سپاه‌ خویش‌
برکوروش‌ خشمگین‌ شده‌ سوگند یا کرد که‌ او را آسوده‌ نگذارد. وی‌ بیدرنگ‌
مغان‌ تعبیرگر را که‌ به‌ رهایی‌ کوروش‌ نظر داده‌ بودند دستگیر و مجازات‌
کرد. سپس‌ همه‌ی‌ مادیهایی‌ را که‌ در شهر بودند- چه‌ پیرو چه‌ جوان‌- به‌
خدمت‌ فرا خوانده‌ مجهز ساخت‌ و خود در رأس‌ آنان‌ عازم‌ نبرد شد، ولی‌
شکست‌ خورده‌ سپاهش‌ نابود شد و خود به‌ اسارت‌ پارسیان‌ در آمد.



هارپاگ‌ چون‌ او را اسیر دید، شادمانیها کرد، وی‌ را به‌ مسخره‌ گرفت‌ و
در ضمن‌ طعنه‌هایی‌ که‌ کرد به‌ مهمانی‌ شامی‌ اشاره‌ راند که‌ در ضمن‌
آن‌، پادشاه‌ از گوشت‌ تن‌ یکتا فرزندش‌ به‌ وی‌ خورانده‌ بود و بالاخره‌
پرسید که‌ آیا گرفتاری‌ و اسارت‌ امروز خوش‌تر است‌ یا پادشاهی‌ و جاه‌ و
جلال‌ دیروز؟

آستیاک‌ پادشاهی‌ سی‌ و پنج‌ ساله‌ خود را از دست‌ داد. مادیها تحت‌
فرمان‌ پارسیان‌ در آمدند. همچنین‌ با اسارت‌ وی‌، دولت‌ ماد که‌ در
قسمتهای‌ آسیا در ماوراء رودخانه‌ی‌ هالیس‌ صدو بیست‌ و هشت‌ سال‌ دوام‌
یافته‌ بود، منقرض‌ گردید و ایرانیان‌ تحت‌ فرماندهی‌ کوروش‌ فرمانروای‌
آسیا شدند. کوروش‌، آستیاک‌ را تا پایان‌ عمر در دربار خویش‌ نگاهداشت‌،
بی‌آنکه‌ هیچ‌ گونه‌ صدمه‌ و آزاری‌ بروی‌ روا دارد. پادشاه‌ پارس‌ پس‌ از
اسارت‌ آستیاک‌ به‌ سوی‌ اکباتان‌ رهسپار شد و آن‌ شهر را فتح‌ کرد. (550
پ‌. م‌). سپاهیان‌ وی‌ به‌ غارت‌ شهر پرداخته‌ آلات‌ وادوات‌ زرین‌ و
سیمین‌ و ثروتی‌ فراوان‌ به‌ تاراج‌ بردند که‌ بخش‌ بزرگ‌تر آن‌ به‌
آنزان‌ فرستاده‌ شد.



سالنامه‌های‌ نابونید در سال‌ 549 نام‌ کوروش‌ را با عنوان‌ پادشاه‌
آنزان‌ و در سال‌ 546 با لقب‌ پادشاه‌ پارس‌ نشان‌ می‌دهند. اما در
نوشته‌های‌ مورخان‌ یونان‌ پیرامون‌ تبدیل‌ عنوان‌ کوروش‌ از پادشاه‌
آنزان‌ به‌ پادشاه‌ ماد مطلبی‌ به‌ چشم‌ نمی‌خورد. شاید بتوان‌ حدس‌ زد
که‌ پس‌ از افتادن‌ اکباتان‌ به‌ چنگ‌ کوروش‌، مادها او را به‌ پذیرفتن‌
پادشاهی‌ ماد دعوت‌ کرده‌ باشند و بنابراین‌ در آن‌ وقت‌ بوده‌ که‌ کورش‌
ماد را ضمیمه‌ی‌ سرزمین‌ موروثی‌ آنزان‌ کرده‌ خود را پادشاه‌ پارس‌
نامیده‌ است‌. بنا به‌ گفته‌ی‌ کتزیاس‌ ، (Ctesias) پس‌ از آنکه‌ کوروش‌
آستیاک‌ را از پادشاهی‌ برداشت‌، دختر دیگر او آمی‌ تیس‌ (Amytis) را به‌
ازدواج‌ خویش‌ در آورد. اگر این‌ امر حقیقت‌ داشته‌ باشد، باید گفت‌ که‌
وی‌ با خاله‌ی‌ خویش‌ ازدواج‌ کرده‌ است‌، و بنا به‌ نوشته‌ی‌ ادوارد مایر
(Edward Mayer) ، این‌گونه‌ ازواجها بین‌ مردم‌ آن‌ زمان‌ رایج‌ و متداول‌
بوده‌ است‌. به‌ موجب‌ روایت‌ نیکلادوداما (Nicolas de Dama) کمبوجیه‌
(کامبیز) در اثر جراحاتی‌ که‌ طی‌ نبرد بازارگاد برداشته‌ بود، در گذشت‌.









میلاد کوروش

آستیاگ‌
یا آستیاژ پسر سیاگزار مادی‌ در خواب‌ دید که‌ از بدن‌ دخترش‌ « ماندانا »
نهر آب‌ بزرگی‌ روان‌ شد که‌ نه‌ تنها پایتخت‌ او، بلکه‌ سراسر آسیا را
فرا گرفت‌. وی‌ ماجرای‌ رؤیای‌ خویش‌ را با مغی‌ که‌ در تعبیر خواب‌ چیره‌
دست‌ بود، باز گفت‌ و خواب‌گزار مزبور چنین‌ اظهار داشت‌: «از دخترت‌
پسری‌ زاده‌ خواهد شد که‌ نه‌ تنها ملک‌ تو، بلکه‌ سراسر آسیا را خواهد
گرفت‌. «آستیاگ‌ که‌ از این‌ تعبیر به‌ وحشت‌ افتاده‌ بود، همواره‌ در
اندیشه‌ی‌ آن‌ به‌ سر می‌برد و این‌ سبب‌ شده‌ که‌ دختر خود را به‌ همسری‌
هیچ‌ یک‌ از مادیهای‌ صاحب‌شأن‌ و مقام‌ در نیاورد. پس‌ او را به‌
کمبوجیه‌ شاه‌ شهر آنشان‌ داد که‌ نواده‌ی‌ هخامش‌، پسر کوروش‌ اول‌ و یک‌
ایرانی‌ اصیل‌ با خوئی‌ ملایم‌ بود که‌ به‌ خاندانی‌ نیکو تعلق‌ داشت‌.
کمبوجیه‌ پس‌ از پایان‌ مراسم‌ عروسی‌، ماندانا را به‌ کشور خود برد. در
همان‌ سال‌ آستیاگ‌ دوباره‌ به‌ خواب‌ دید که‌ از بدن‌ ماندانا تاکی‌
روئیده‌، برومند شده‌ و بر سراسر آسیا سایه‌ افکنده‌ است‌.

در مورد این‌ رؤیا نیز خواب‌گزاران‌ همان‌ تعبیر پیشین‌ را عرضه‌ کردند.
آستیاگ‌ کس‌ به‌ پارس‌ گسیل‌ داشت‌ و وی‌ ماندانا را که‌ در آستانه‌ی‌
وضع‌ حمل‌ بود، از آنجا به‌ ماد بازگردانید. ماندانا پسری‌ به‌ دنیا آورد.
آستیاگ‌ نوزاد را به‌ هارپاگ‌ که‌ از خانواده‌ی‌ خود او و از میان‌ مادها
راست‌ رو ترین‌ آنها بود سپرد و دستور داد او را به‌ خانه‌ی‌ خویش‌ برده‌
به‌ هلاک‌ برساند.



هارپارگ‌ که‌ مردی‌ دانا و صاحب‌ فهم‌ بود، با خود اندیشید که‌ آستیاگ‌
پیر و نزدیک‌ به‌ مرگست‌ و پس‌ از وی‌ ماندانا به‌ پادشاهی‌ خواهد رسید و
چنانچه‌ کودک‌ به‌ دست‌ وی‌ کشته‌ شود، مادر، از او انتقام‌ خواهد کشید.
پس‌ کودک‌ را به‌ یکی‌ از چوپانان‌ آستیاگ‌ به‌ نام‌ میترادات‌ سپرده‌ از
او خواست‌ که‌ کودک‌ را به‌ هلاک‌ رساند و جسدش‌ را نزد جانوران‌ بیندازد
و در ضمن‌ بر وی‌ فاش‌ کرد که‌ نام‌ بچه‌ کوروش‌ ، پدرش‌ کمبوجیه‌ شاه‌
پارس‌ و مادرش‌ ماندانا دختر پادشاه‌ ماد است‌. اتفاقاً در همان‌ زمان‌
کودک‌ چند روزه‌ی‌ میترادات‌ در گذشته‌ و جسدش‌ در خانه‌ بود. میترادات‌
جسد کودک‌ خود را به‌ جای‌ نوزادی‌ که‌ بنا بود کشته‌ شود به‌ گماشتگان‌
هارپاگ‌ تحویل‌ داد و به‌ جای‌ آن‌ کوروش‌ را نزد خود نگاه‌ داشت‌.



چون‌ کوروش‌ به‌ ده‌ سالگی‌ رسید، به‌ روز واقعه‌ای‌ هویتش‌ را فاش‌ کرد:
او و چند تن‌ از کودکان‌ هم‌ سالش‌ در دهکده‌ و در محلی‌ که‌ میترادات‌
گله‌داری‌ می‌کرد، سرگرم‌ بازی‌ بودند. کودکان‌ کوروش‌ را که‌ نامی‌
نداشت‌ و او را به‌ عنوان‌ شبانزاد می‌شناختند، به‌ شاهی‌ برگزیدند.
کوروش‌ هر کودکی‌ را مأمور انجام‌ کاری‌ کرد. یکی‌ از اطفال‌ فرزند امیری‌
به‌ نام‌ آرتمبر (Artembares) بود. وی‌ از فرمان‌ کوروش‌ سرپیچی‌ کرد و
«شاه‌ کودکان‌» وی‌ را با تازیانه‌ مورد تنبیه‌ قرار داد. پسرک‌ که‌ از
این‌ رفتار خشونت‌ بار به‌ خشم‌ آمده‌ بود، به‌ شهر شتافت‌ و ماجرا با بر
پدر باز گفت‌. آرتمبر فرزند را نزد آستیاگ‌ برد و از رفتار ناهنجار
شبان‌زاده‌ نسبت‌ به‌ پسر خود شکوه‌ آغاز کرد. آرتمبر نزد آستیاگ‌ قدر و
احترام‌ داشت‌. پس‌ آستیاگ‌ فرمان‌ داد. چوپان‌زاده‌ را حاضر کنند تا او
را به‌ سزای‌ کار ناشایست‌ خویش‌ برساند، وی‌ و پدرش‌ را احضار کرد.
هنگامی‌ که‌ جوان‌ و شبان‌ نزد شاه‌ حاضر شدند، آستیاک‌ چشم‌ در چشم‌
کوروش‌ دوخته‌ گفت‌: ای‌ غلام‌ زاده‌، آیا این‌ تو بودی‌ که‌ نسبت‌ به‌
فرزند یکی‌ از بزرگ‌ترین‌ درباریانم‌ مرتکب‌ چنین‌ رفتار ناروا شدی‌؟
«کوروش‌ شرح‌ بازی‌ کودکان‌ و ماجرای‌ شاهی‌ خود را باز گفت‌ و عمل‌ خود
را کیفری‌ دانست‌ که‌ می‌بایستی‌ درباره‌ی‌ آن‌ کودک‌ نافرمان‌ انجام‌
گرفته‌ باشد و بلافاصله‌ افزود:» حال‌ چنانچه‌ برای‌ این‌ کار سزاوار
کیفرم‌، آماده‌ام‌ تا دستور پادشاه‌ درباره‌ام‌ اجرا شود.



هنوز سخن‌ کوروش‌ به‌ پایان‌ نرسیده‌ بود که‌ آستیاک‌ درباره‌ی‌ هویت‌ وی‌
و انتسابش‌ به‌ شبان‌ به‌ شک‌ افتاد: پاسخ‌ کودک‌ عادی‌ نبود، چهره‌اش‌
به‌ خود او شباهت‌ داشت‌ و سنش‌ با سالهای‌ عمر کودکی‌ که‌ دستور قتلش‌ را
صادر کرده‌ بود، تطبیق‌ می‌کرد.



آستیاک‌ برای‌ چند لحظه‌ از سخن‌ گفتن‌ بازماند. چون‌ خود را باز یافت‌،
به‌ منظور بازجویی‌ از شبان‌، آرتمبر را مرخص‌ کرد. خدمتگزاران‌ به‌
دستوری‌ وی‌ کورش‌ را به‌ اندرون‌ بردند. هنگامی‌ که‌ شاه‌ و شبان‌ با هم‌
تنها ماندند، آستیاک‌ از شبان‌ خواست‌ تا توضیح‌ دهد که‌ کودک‌ را از کجا
پیدا کرده‌ و چه‌ کسی‌ او رابه‌ وی‌ سپرده‌ است‌. چوپان‌ اظهار داشت‌ که‌
کودک‌ به‌ خود وی‌ تعلق‌ دارد. شاه‌ دستور داد وی‌ را تحت‌ شکنجه‌ قرار
دهند. همچنان‌ که‌ مأموران‌ چوپان‌ را به‌ شکنجه‌گاه‌ می‌بردند، نیروی‌
ترس‌ بر او غلبه‌ یافت‌ و ناگزیر داستان‌ را باز گفت‌.آستیاک‌ که‌ به‌
حقیقت‌ امر پی‌ برده‌ بود، هارپاگ‌ را به‌ حضور خواست‌. هارپاگ‌ با
مشاهده‌ی‌ چوپان‌ و خشم‌ شاه‌ موضوع‌ را دریافت‌ و چون‌ جز بیان‌ حقیقت‌
چاره‌ نداشت‌، چنین‌ گفت‌: «هنگامی‌ که‌ نوزاد به‌ من‌ سپرده‌ شد، به‌
اندیشه‌ فرو رفتم‌ تا راهی‌ بیابم‌ که‌ هم‌ فرمان‌ شاهانه‌ را به‌ بهترین‌
صورت‌ انجام‌ دهم‌ و هم‌ نسبت‌ به‌ سرور خویش‌ مرتکب‌ کار ناروا نشوم‌،
بدین‌ معنی‌ که‌ دست‌ خود را به‌ خون‌ نوه‌اش‌ نیالایم‌. پس‌ کودک‌ را به‌
این‌ چوپان‌ سپرده‌ باو گفتم‌ که‌ باید به‌ امر شاه‌ وی‌ را به‌ هلاک‌
رساند و تهدید کردم‌ که‌ چنانچه‌ از اجرای‌ دستور خود داری‌ کند، کیفر
سختی‌ در انتظار وی‌ خواهد بود. او بدانچه‌ گفته‌ بودم‌ جامه‌ی‌ عمل‌
پوشاند، و خدمتگزاران‌ صدیق‌ من‌ جسد کودک‌ را تحول‌ گرفته‌ به‌ خاک‌
سپردند. «هنگامی‌ که‌ سخن‌ هارپاگ‌ به‌ پایان‌ رسید، آستیاگ‌ خشم‌ خود را
پنهان‌ داشته‌ گفته‌های‌ چوپان‌ را برای‌ او تکرار کرد و افزود:
«خوشبختانه‌ اکنون‌ کودک‌ زنده‌ است‌ و این‌ بهترین‌ چیزی‌ است‌ که‌
می‌توانست‌ اتفاق‌ بیفتد، زیرا سرنوشت‌ وی‌ مایه‌ی‌ غم‌ و اندوه‌ من‌ بود
و خشم‌ و ملامت‌ مادرش‌ آزارم‌ می‌داد- در واقع‌ بخت‌ با ما یار بود.
اکنون‌ برو و فرزندت‌ را به‌ اینجا گسیل‌ دار تا با نوه‌ام‌ هم‌ بازی‌
باشد و خود نیز در مهمانی‌ شامی‌ که‌ بدین‌ مناسبت‌ بر پا می‌شود. شرکت‌
کن‌.»



هارپاگ‌ شادمانه‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و تنها پسر خویش‌ را که‌ سیزده‌ ساله‌
بود نزد شاه‌ فرستاد. آستیاک‌ کودک‌ را به‌ قتل‌ رسانید و دستور داد از
گوشت‌ بدنش‌ کباب‌ و خورش‌ فراهم‌ آورند و آنها را بر سفره‌ نهند. هنگامی‌
که‌ پذیرایی‌ از مهمانان‌ آغاز شد. ظرفی‌ را نزد هارپاگ‌ نهادند که‌
محتوی‌ آن‌ جز گوشت‌ بدن‌ فرزندش‌ نبود- که‌ سرو دستها و پاهای‌ آن‌ را
جدا کرده‌ و در ظرف‌ دیگری‌ قرار داده‌ بودند. چون‌ هارپاگ‌ خورن‌ غذا را
به‌ پایان‌ رسانید. پادشاه‌ در مورد طعم‌ غذا از وی‌ سؤال‌ کرد و هارپاگ‌
اظهار داشت‌ که‌ غذا لذیذ بوده‌ است‌. سپس‌ مأموران‌ پادشاه‌ ظرفی‌ را که‌
محتوی‌ سرو دستها و پاهای‌ کودک‌ بود، نزد هارپاگ‌ آورده‌ از او خواستند
تا سرپوش‌ از آن‌ برگیرد. هارپاگ‌ با برداشتن‌ سرپوش‌ اعضای‌ بدن‌ فرزند
یگانه‌ی‌ خود را مشاهده‌ کرد. اما دیدار منظره‌ای‌ چنان‌ وحشتناک‌، وی‌ را
منقلب‌ نساخت‌ و از حالت‌ طبیعی‌ خارج‌ نکرد. آستیاک‌ از او پرسید آیا
می‌دانی‌ غدای‌ تو چه‌ بود؟ هارپاگ‌ در پاسخ‌ اظهار داشت‌ که‌ فرمان‌ شاه‌
هر چه‌ باشد، رواست‌.



اکنون‌ آستیاک‌ بر آن‌ بود تا درباره‌ی‌ کار کوروش‌ تدبیری‌ بیندیشند.
مغان‌ را احضار کرد و از ایشان‌ خواست‌ تا در این‌ باره‌ اظهار نظر کنند.
مغان‌ نظر پیشین‌ را عرضه‌ داشته‌ افزودند که‌ چنانچه‌ کودک‌ کشته‌ نشود،
به‌ پادشاهی‌ خواهد رسید. آستیاک‌ گفت‌ که‌ کودک‌ اکنون‌ زنده‌ است‌. سپس‌
شرح‌ شاه‌ بازی‌ او و حوادث‌ بعدی‌ آن‌ را بیان‌ کرد و از آنان‌ خواست‌ تا
معنی‌ این‌ موضوع‌ را باز گویند. مغان‌ به‌ پاسخ‌ اظهار داشتند که‌ «شاه‌
نباید از زنده‌ بودن‌ نوه‌ی‌ خویش‌ بیمی‌ به‌ خاطر راه‌ دهد، زیرا وی‌
بی‌آنکه‌ خود تلاشی‌ کرده‌ باشد، به‌ پادشاهی‌ رسیده‌ و دیگر باره‌ به‌
این‌ مقام‌ دست‌ نخواهد یافت‌. بسیار اتفاق‌ افتاده‌ است‌ که‌ حتی‌
پیشگوییهای‌ ما به‌ نحوی‌ ساده‌ تحقق‌ یافته‌ و تعابیر خوابی‌ که‌ توسط‌
ما عرضه‌ شده‌، به‌ نحوی‌ جزئی‌ و غالباً «بر خلاف‌ انتظار صورت‌ واقعی‌
به‌ خود گرفته‌ است‌.»



آستیاک‌ گفت‌: «من‌ نیز بر همین‌ عقیده‌ بوده‌ یقین‌ دارم‌ خوابم‌ تعبیر
شده‌ است‌ و این‌ کودک‌ دیگر باره‌ بر پادشاهی‌ دست‌ نخواهد یافت‌. ولی‌
میل‌ دارم‌ شما جریان‌ را موشکفانه‌ مورد رسیدگی‌ قرار داده‌ بهترین‌
تدبیری‌ را که‌ برای‌ نجات‌ خاندانم‌ می‌اندیشید، با من‌ در میان‌ گذارید.»



مغان‌ گفتند: «دوام‌ پادشاهی‌ تو برای‌ ما امری‌ حیاتی‌ است‌، زیرا هر چه‌
باشد این‌ کودک‌ پارسی‌ و با ما بیگانه‌ است‌ و طبعاً چنانچه‌ کشور ماد
به‌ دست‌ وی‌ بیفتد، اهالی‌ آن‌ آزادی‌ خود را از دست‌ خواهند داد. اما تو
هم‌وطن‌ مایی‌ و تا هنگامی‌ که‌ بر تخت‌ پادشاهی‌ استوار باشی‌، ما نیز از
مزایا و مناصب‌ و افتخارات‌ برخوردار خواهیم‌ بود همین‌ مسئله‌ ما را بر
آن‌ می‌دارد که‌ دوام‌ و بقای‌ تو و خاندانت‌ را آرزو کنیم‌ و چنانچه‌
خطری‌ متوجه‌ حکومتت‌ باشد، آن‌ را فاش‌ سازیم‌ و راه‌ چاره‌اش‌ را نیز
عرضه‌ داریم‌. نظر ما همان‌ طور که‌ اشاره‌ کردیم‌، این‌ است‌ که‌ رؤیای‌
شاهانه‌ حسن‌ تعبیر یافته‌ و دیگر از این‌ بابت‌ خطری‌ متوجه‌ و خاندانت‌
نخواهد بود. ولی‌ توصیه‌ می‌کنیم‌ که‌ کودک‌ را نزد پدر و مادرش‌ اعزام‌
داری‌ تا دیدارش‌ اندیشه‌ات‌ را تیره‌ نسازد.»



آستیاک‌ تدبیر مغان‌ را با خشنودی‌ پذیرفته‌ کوروش‌ را نزد خود خواند و
به‌ او گفت‌: «فرزند عزیزم‌! به‌ سبب‌ خوابی‌ که‌ دیده‌ بودم‌، درباره‌ی‌
تو بد اندیشی‌ کردم‌. اما خوابم‌ به‌ گونه‌ای‌ نیکو تعبیر شد و تو به
برکت‌ بخت‌ بلند خود از سرنوشتی‌ که‌ برایت‌ در نظر گرفته‌ شده‌ بود
رهایی‌ یافتی‌. اکنون‌ به‌ همراه‌ ملازمانی‌ که‌ با تو می‌فرستم‌. به‌
پارس‌ خواهی‌ رفت‌ و در آنجا پدر و مادرت‌ را که‌ کسانی‌ غیر از میرادات‌
چوپان‌ و زنش‌ هستند، بازخواهی‌ شناخت‌.»

بدین‌ ترتیب‌ بود که‌ کوروش‌ دربار آستیاگ‌ را ترک‌ کرد. هنگامی‌ که‌ به‌
درگاه‌ کمبوجیه‌ رسید، با پذیرایی‌ گرمی‌ روبه‌رو گردید: چون‌ شاه‌ و
شهبانو به‌ هویتش‌ پی‌ بردند، بسیار شادمان‌ شده‌ او را با شورو شوق‌
فراوان‌ در آغوش‌ گرفتند، زیرا همواره‌ بر این‌ پندار بودند که‌ فرزندشان‌
به‌ مجرد تولد، چشم‌ از هستی‌ فرو بسته‌ است‌. سپس‌ از کودک‌ خواستند تا
شرح‌ حال‌ خود بر آنان‌ باز گوید. کوروش‌ ماجرای‌ زندگی‌ خویش‌ را - که‌
در طی‌ همان‌ سفر از گماشتگان‌ آستیاک‌ شنیده‌ بود- حکایت‌ کرد و در ضمن‌
از رفتار محبت‌آمیز همسر شبان‌ که‌ نامش‌ کونو بود به‌ نیکی‌ و بالحنی‌
آمیخته‌ با سپاس‌ و ستایش‌ سخن‌ به‌ میان‌ آورد. تکرار نام‌ کونو - که‌
به‌ معنی‌ ماده‌ سگ‌ است‌ - پدر و مادر کوروش‌ را شگفت‌ زده‌ کرد. گویا
به‌ خاطر همین‌ موضوع‌ بود که‌ درباره‌ی‌ رهایی‌ و نجات‌ اعجاز گونه‌ی‌
کوروش‌ افسانه‌ای‌ در میان‌ پارسیان‌ پراکنده‌ شد که‌ به‌ موجب‌ آن‌ سگ‌
ماده‌ای‌ نوزاد را در کوهستان‌ یافته‌ و او را بزرگ‌ کرده‌ بوده‌ است‌.

Tuesday, November 23, 2010

sardis

By Brian Freeman

"And
unto the angel of the church in Sardis write; These things saith he
that hath the seven Spirits of God, and the seven stars; I know thy
works, that thou hast a name that thou livest, and art dead .Be
watchful, and strengthen the things which remain, that are ready to
die: for I have not found thy works perfect before God. Remember
therefore how thou hast received and heard, and hold fast, and repent.
If therefore thou shalt not watch, I will come on thee as a thief, and
thou shalt not know what hour I will come upon thee. Thou hast a few
names even in Sardis which have not defiled their garments; and they shall walk with me in white: for they are worthy. " (Revelation 3:1-4). KJV

Known biblically as the home of the church that received the fifth of letters to the seven churches in Revelation, Sardis was the capital of the Lydian empire and one of the greatest cities of the ancient world.



The
last Lydian king, Croesus (560-546 BC), famous for his extraordinary
wealth, is said to have panned gold from the nearby river Pactolus.

In 17 AD Sardis experienced a devastating earthquake, after which Emperor Tiberius rebuilt the city.





Sardis was dominated by Persia from 546 BC, when King Croesus and Sardis
fell to Cyrus. The ancient historian Herodotus records the shock of the
Lydian defeat, as they considered the city impregnable. Sardis was captured by Antiochus the Great at the end of the 3rd century BC.

A
great colonnaded marble road of 4600 feet in length divided the Roman
city, whose population was estimated as large as 120,000 in the time of
the Apostle John.

Interesting
ancient custom of Sardis- Herodotus mentions the curious practice which
permitted their women to chose their own husbands.

Ancient Sardis had a very large and prosperous Jewish community, which produced the largest ancient synagogue outside of Palestine . It
is found in the center of the urban center, instead of on the periphery
as synagogues typically were. This attests to the strength and wealth
of the Jewish community in the city. This synagogue came into use in
the 3rd c. A.D.

The
ruins of the synagogue include splendid mosaic floors, some walls and
columns, and over 80 Greek and seven Hebrew inscriptions.

Construction on the Temple of Artemis began in about 334 BC
by the ancient Greeks, the temple was renovated by the Romans in the
2nd century AD. During the Roman period it served also as a temple of
the imperial cult.



Temple of Artemis was the main goddess of the city and the temple dedicated to her in Sardis was one of the seven largest Greek temples (more than double the size of the Parthenon).

Most of what remains today dates from the Roman rebuild in the 2nd century. Only two complete columns and a few partial ones still stand.


Sources

McDonagh, Bernard. Blue Guide Turkey The Aegean and Mediterranean Coasts . New York : Penguin Books, 1989.

Mcray, John. Archaeology and the New Testament. Michigan : Baker Book House, 1991.

Babylon :: Belshazzar

Babylon - Belshazzar

Babylon :: Belshazzar

The Rise of the Persians



The Rise of the Persians







Leave a comment




In 550 BC, the Persian prince Cyrus
overthrew the last King of the Medes and launched a series of campaigns
to conquer Babylon and Anatolia. Cyrus’ successors added Egypt,
northern India and a section of south-eastern Europe. The Persian army
of this period was based on levies of each satrapy (province) of the
empire, and was enormous even by the standards of 2000 years later. The
Greek historian Herodotus of Halicarnassus, who is admittedly a source
given to hyperbole, estimated the Great King Xerxes’ army in 480 BC at
2.4 million, including 1.7 million infantry. The Roman historian,
Arrian, estimated that Alexander faced a Persian army of 600,000 at
Issos (333 BC), and one comprising a million infantry alone at
Gaugamela (331 BC); another Roman historian, Quintus Curtius Rufus,
estimated Persian strength at Issos to be a more conservative 119,000
and at Gaugamela to be 245,000, of which 200,000 were infantry. We
cannot verify these figures, but most accounts suggest a significant
proportion of these armies was of low quality and dubious commitment;
hence their repeated losses to smaller but better indoctrinated and
commanded Greek and Macedonian forces.



Troops were organized into hazarabam
(‘thousands’), divided into sataba (‘hundreds’), then into dathabam
(‘tens’).The backbone of early Persian armies was a regular infantry
force that relied upon massed bowshot, and that continued the Assyrian
practice of matching bowmen with shieldbearers. The front line of
infantry formations consisted of sparabara (pavise bearers), the spara
being a rectangle of leather interweaved with osiers, extending from
shoulder to ankle. Each dathabam would deploy in a file of 10, with the
dathapatis (section commander) holding the spara in front and nine
archers lining up behind. The dathapatis carried a 2m (6ft) long
thrusting spear to defend the rest of his section; should he fall, then
the archers defended themselves as best as they could with falchions
short, curved swords with an edge but no point. Interestingly, the
Persians did not initially use composite bows, but simple cane bows,
with an effective range of around 150m (492ft); Persian archery was
adequate for supporting cavalry charges but, for all its weight of
shot, lacked the power to break a determined charge, as the disasters
at Marathon and Plataea demonstrated. Once engaged hand-to-hand by
Greeks or Macedonians, the Persians were disadvantaged by their lack of
body armour; a glazed brick relief from the Persian Royal Palace at
Susa shows members of the Royal Bodyguard, the Immortals, wearing
ankle-length robes bearing appliqué regimental badges but no armour,
and we can assume that line infantry units were not any better
equipped. In a rare Greek tribute to Persian courage, Herodotus notes
that at Plataea (479 BC), once the line of sparabara was smashed in by
the Spartan phalanx, the Persian archers behind fought bravely, but
were beaten due to lack of armour and of training in hand-to-hand
combat. It is unsurprising, therefore, that wherever possible, Persian
troops tried to shoot from prepared positions or from behind natural
obstacles.



Persians and Medes aside, the bulk
of Persian infantry was levied from subject peoples, each contingent
using their own national weaponry, organization and tactics. Herodotus
recorded 35 different nationalities in Xerxes’ army in 480 BC. Many of
these tribal contingents seem to have been archers like the Persians
themselves, but the Arab contingent carried composite bows, the
Lydians’ ‘equipment was not very different from Greek’ (implying that
Xerxes may have had a small hoplite force) and the Thracians carried
‘javelins, bucklers and small daggers’ (suggesting these formed a large
body of skirmishers). Persian armies evolved over the next 150 years,
partially as a result of their experience in Greece in 490-479 BC.
Attempts were made to rectify the lack of heavy infantry through
re-equipping Kurdish, Mysian and other mercenaries as takabara,
fighting with thrusting spears and the taka, a large, leather shield.
When possible, the Persians hired Greek mercenaries, mainly hoplites
fighting in phalanx formation, but also peltasts and other skirmishers.
Of these, the best-known was Xenophon’s ‘Ten Thousand’, whose retreat
from the heart of the Persian empire after the battle of Cunaxa (401
BC) is recounted in his Anabasis, a detailed, first-hand account of
warfare of this period. Alexander faced 30,000 Greek mercenary hoplites
at Issos and also some 60,000 troops from the Kardaka, young Persian
noblemen described by Arrian – quoting one of Alexander’s subordinate
commanders, Ptolemy – as ‘heavy infantry’. However, Xenophon describes
them as accompanying the Great King on hunts carrying two javelins, a
bow and a bronze picklike battleaxe. It may be that some were converted
to hoplites by the Athenian mercenary commander, Timotheos, in the 370s
BC, while others re-trained as peltasts. This is suggested by their
deployment at Issos, 30,000 covering each flank of the Greek mercenary
phalanx. The Kardaka were apparently not at Gaugamela, but the Persian
Royal Guard were present, known as the ‘Apple Bearers’ after the
apple-shaped counterweight at the butt of their 2m (6ft) long thrusting
spears. Two are depicted in the famous mosaic found at Pompeii showing
Alexander attacking Darius Ill’s chariot; one of them carries a spear,
the other a bow, hinting that sparabara-type organization may have been
retained. The spearman carries a hoplon-type shield, while the bowman
wears a cuirass apparently made of leather strips reinforced with
bronze studs.



LINK



THYMBRA 546 B.C.



THYMBRA 546 B.C.







Leave a comment




Forces Engaged


Persian: Possibly 50,000. Commander: Cyrus II, the Great.


Lydian: Unknown, but probably more than those of Persia. Commander: Croesus.

Importance


Cyrus’s victory gave him control of the vast wealth of Lydia and
denied Babylon a strong ally. From this victory, Cyrus challenged and
won the Neo-Babylonian throne, establishing the Persian Empire.


Historical Setting


In 612 b.c., the Assyrian Empire, which had dominated and terrorized
the land from the Persian Gulf to the Mediterranean since the middle of
the eighth century, was overthrown. In that year, two subservient
populations, the Babylonians and the Medes, joined forces and captured
the Assyrian capital of Nineveh. In the wake of that victory, the
empire was divided between the victors: Nabopolassar of Babylon ruled
the southern half, and Cyarxes of Media ruled the northern. Media was
originally the region that today encompasses northwestern Iran along
the southern bank of the Caspian Sea into Armenia. Under Cyarxes,
Median power was stretched westward to the frontiers of Asia Minor and
eastward almost to Afghanistan. Cyarxes died in 585 b.c., the year that
he and the kingdom of Lydia in Asia Minor agreed that the border
between their territories would be the Halys River. Cyarxes was
succeeded by Astyages, who apparently was quite a tyrant and who
alienated the Median aristocracy by depending on religious advisors for
his policy formulation.


In 580 b.c., Astyages’s daughter gave birth to a son, named Cyrus.
Legend has it that Astyages dreamed that this grandson would overthrow
him, and Astyages ordered his death, but Cyrus was saved in a fashion
virtually identical to that of Moses in Egypt. Whatever the exact
details, Cyrus lived in the region called Persis (Persia), which today
would lie in southwestern Iran near the Persian Gulf coast. The Greek
historian Herodotus claimed that in 553 Cyrus was approached by
Harpagos, sometime commander of the Median army, asking that Cyrus
begin a rebellion against Astyages; if he would do so, the Median
aristocracy would support it. The length of the rebellion is difficult
to determine because sources from the time (and soon thereafter) vary
considerably. Probably it went on for 4 years until the battle at
Pasargadai (the capital of Persis), when Harpagos defected to Cyrus.
Allying himself with the Scythians and Hyrcanians (from the southern
Caucasus), Cyrus captured the Median capital of Ecbatana during 550–549.


Cyrus immediately gained the confidence of not only the Median
aristocracy but almost all of Astyages’s former subjects because Cyrus
went to great lengths to show himself a just and merciful conqueror.
Many of the Median military leaders received high command positions in
the Persian army. While Cyrus consolidated his throne, trouble was
brewing on his western frontier. The King of Lydia, Croesus, was the
son of Alyattes, who had established with Cyarxes the Halys River as
the border between Lydia and Media. Croesus apparently had had good
relations with Astyages and viewed Cyrus with alarm. Croesus began
developing alliances with Egypt, Babylon, and Sparta. Lydia was well
known for its superior cavalry, and with all those extra troops it
could prove a serious threat to Cyrus’s new realm. While visiting
Gubaru, future satrap of Susa in Elam, Cyrus learned that Croesus had
led troops across the Halys into the province of Cappadocia and was
pillaging the countryside. Cyrus gathered his forces and marched west
in the spring of 547. His army marched along the Median-Babylonian
frontier, crossed the Tigris River at Arbela (site of a later victory
by Alexander the Great), picked up some reinforcements from Armenia and
Kurdistan, and descended into the Cappadocian plain late in 547.


The Battle


The two armies met near the town of Pteria and fought a hard but
inconclusive battle at the beginning of winter. No details are
available, other than there was no clear winner. As the Cappadocian
plain had been stripped of resources during the Lydian occupation,
Croesus decided it was best to withdraw to his capital at Sardis. After
wintering there, he would regather his forces, supplemented by those of
his allies, and resume the war in the spring. When he reached Sardis,
Croesus dismissed his Greek mercenary troops and sent messages to his
allies, detailing his military needs for the next season’s campaign.


Cyrus met with his advisors after the battle and received much the
same counsel: go home for the winter and start up again next spring.
Here, however, Cyrus showed his first flashes of genius. Sure that
Croesus would not want to keep his mercenaries on the payroll during
the winter, and that Lydia’s allies could not possibly dispatch
reinforcements for a few months, Cyrus decided to follow Croesus to
Sardis. After waiting sufficient time for Croesus to get home and
dismiss his forces, Cyrus launched a forced march through Anatolia.
Croesus heard a rumor of Cyrus’s approach but put no stock in it.
Indeed, not until the Persian forces appeared at the city gates did
Croesus believe what was happening.


In spite of what Cyrus had supposed, Croesus was able to call up a
large army. How large is unknown, but it almost certainly was
significantly more than the Persians. Xenophon gives Cyrus’s strength
as 200,000, but it was probably somewhere between 20,000 and 50,000.
The two forces met just outside Sardis on the Plain of Thymbra early in
546. Cyrus placed his army in square, with flanking cavalry and chariot
units set back. The Lydians deployed in the traditional formation of
long parallel lines. The battle opened with the Lydian cavalry
attempting to envelop the square. As they advanced, the enveloping
units moved ahead of the center, leaving gaps in the Lydian line. Here
Cyrus deployed his secret weapon. At Pteria, one of his generals had
noticed the way in which Lydian horses had shied at the presence of
Persian camels used for transport. Cyrus formed his pack animals into
the first camel corps in history and sent them forward. Catching the
smell of the camels, the Lydian horses panicked.


The cavalry dismounted and attempted to fight on foot, but their
lances proved too unwieldy to be effective. Inside Cyrus’s square
formation, his archers launched volley after volley of arrows into the
Lydian ranks, further disorganizing them. Cyrus’s infantry and chariots
on the flanks charged into the dismounted Lydian cavalry, and then,
with the gaps on either side of the Lydian center wide open, Cyrus sent
his cavalry through them. The result was a rout, as Lydian survivors
ran for the walls of Sardis. Persian forces immediately surrounded the
city and besieged it for 14 days. Learning of a possible weak point in
the defenses—where the city’s walls met and melted into a cliff—Cyrus
sent a small force up the hill and onto the walls, which at that point
overlooked the citadel; his troops quickly captured it and Croesus. The
city opened its gates to Cyrus the following morning. From this point,
Lydia ceased to exist as an independent kingdom.


Results


Although Cyrus’s victory over Croesus came in 546 b.c., 7 years
before his conquest of Babylon, the victory at Thymbra marked the
turning point in Cyrus’s campaign to establish a Persian Empire.
Babylon, as co-inheritor of the Assyrian Empire, was a natural rival,
in spite of the fact that they had done little to provoke Cyrus.


The Babylonian King Nabonidus was in the midst of his own internal
crisis. Although intent on maintaining strong trade routes between the
Persian Gulf and the Mediterranean, which would of course continue to
enrich the wealthiest of ancient cities, Nabonidus provoked his
population over religious matters. He had come to power from his
position as a general, rather than through birth. Thus, he distrusted
the Babylonian establishment. He preferred the worship of Sin, the moon
goddess, over Marduk, the Babylonian national deity. He established
temples to Sin in Babylon, a direct affront to the people. In response
to a dream, Nabonidus marched the army to the city of Harran to
reestablish the Temple of Sin there. He then spent 7 years campaigning
in Arabia, capturing territory as far as Yathrib (Medina). He colonized
a string of oases through Arabia, although it is unclear if this was
for military or trade purposes. This expedition also alienated the
Babylonians because the king was supposed to be in attendance at the
New Year’s festivals, and Nabonidus missed seven in a row. His son and
regent, Balshazzar, oversaw the business of government. When, after
extending his power far to the east in campaigns up to Bactria (modern
Afghanistan), Cyrus turned toward Babylon, Nabonidus finally tried to
appease his subjects and defend his land. He sent for all the idols of
Marduk to be collected in Babylon to strengthen its spiritual defenses.
But apparently it was too late. Cyrus seems to have been in contact
with the religious leaders in Babylon, assuring them of his religious
tolerance, and thus fomenting a resistance movement in Nabonidus’s
backyard.


There are two completely different accounts of the fall of Babylon
to Cyrus. In September 539 b.c., Cyrus and his army defeated the
Babylonians at Opis, the former capital of Akkadia, which city he
proceeded to destroy. On 10 October, the town of Sippar surrendered
without a struggle. Hearing this, Nabonidus fled Babylon. One of his
former governors, now in Cyrus’s camp, was Ugbaru, governor of Gutium
(a region somewhere east of the Tigris), who entered Babylon against no
opposition. Cyrus then entered to a massive welcome on 29 October; the
people proclaimed him the agent of the god Marduk, delivering the city
from the heretic Nabonidus.


The other version speaks of a two-year siege, 539–538 b.c. According
to this version, put forth by Herodotus, Cyrus was on the verge of
giving up the siege because the inhabitants of Babylon had amassed a
huge hoard of supplies. Instead, he decided (or was advised) to divert
the channel of the Euphrates River, which flowed through Babylon. By
diverting the river into a marshland, the water level fell to a point
where Persian troops could wade the river and enter Babylon through the
floodgates. “The Babylonians themselves say that owing to the great
size of the city the outskirts were captured without the people in the
center knowing anything about it; there was a festival going on, and
they continued to dance and enjoy themselves, until they learned the
news the hard way” (Herodotus, The Histories, p. 118).


The capture of Babylon marked the reunion of the old Assyrian
Empire, now expanded by Cyrus to include Asia Minor and the Persian
Gulf coast almost to India. After founding the Persian Empire, Cyrus
went on campaigning and was finally killed in combat in his seventieth
year against Scythian forces near the Jaxartes River. It was the
campaign against Lydia, however, which deprived Babylon of a powerful
ally and secured Cyrus’s western flank, that put Cyrus in a position to
become an emperor; “when once Lydia had been overthrown the balance of
power and the interests of Babylonia and Iran [Persia] were in
conflict.” A showdown was probably inevitable, and Nabonidus was no
match for Cyrus.


The Persian Empire proved to be the first “world” empire in history.
Before this, there had been large-scale conquest, such as that the
Assyrians had accomplished, resulting in what was an empire in size but
not in administration. That is what Cyrus initiated, an imperial
administration. By offering religious tolerance, peace, and improved
roadways to facilitate trade, the Persians continued to build on
Cyrus’s foundation and expand the empire even farther, into Egypt and
parts of southeastern Europe, although they met their match in the
Greeks at Marathon and Salamis in the early fifth century b.c. Cyrus
was virtually worshiped by his subjects, not because he demanded it
like a pharaoh, but because he earned it. His release of the captive
Jews, who had been in Babylonian captivity for decades, reestablished a
Jewish homeland that lasted until the Romans dispersed the Jews again
in the first century a.d. Although viewed by the Jews as an instrument
of God to deliver them (just as the Babylonians viewed him), Cyrus’s
return of the Jews to the east coast of the Mediterranean certainly had
strategic overtones, for they provided a friendly population to act as
a buffer zone against an expansive Egypt. To all, he was a welcomed
change from the brutality of the Assyrians, the last major conquerors
in the region. By extending an understanding demeanor, Cyrus readily
gained support where the Assyrians had gained only discontent and
hatred. Unlike the Assyrian Empire, which was overthrown by rebellion,
the Persian Empire’s life of more than two centuries came to an end
only with the arrival of Alexander the Great.


References:


Cook, J.M. The Persian Empire. New York: Schocken Books, 1983;
Gershevitch, Ilya. The Cambridge History of Iran, vol. 2. Cambridge,
UK: Cambridge University Press, 1985; Herodotus. The Histories.
Translated by Aubrey de Selincourt. Baltimore: Penguin, 1954; Lamb,
Harold. Cyrus the Great. Garden City, NY: Doubleday, 1960; Xenophon.
Cyropaedia. Translated by Walter Miller. Cambridge, MA: Harvard
University Press, 1979–1986.

LINK






LINK



Croesus

Croesus, last king of Lydia from c560 BC. Defeated and imprisoned by Cyrus the Great 546 BC. Legend has it that Croesus was put on funeral pyre and when fire took hold he called on Apollo for help and rain fell, putting out fire. (1746-502 / 0390002372 © Image Asset Management Ltd.)

Croesus, last king of Lydia from c560 BC.
Defeated and imprisoned by Cyrus the Great 546 BC. Legend has it that
Croesus was put on funeral pyre and when fire took hold he called on
Apollo for help and rain fell, putting out fire.


Lydia

































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































Lydia

































































































Portrait of a Lydian man.
Portrait of a Lydian man
(
©!!!)










































Lydia:
ancient kingdom in western Turkey. Its capital was Sardes. In
Antiquity,
this country was well known for its gold carrying river Pactolus; the
wealth
of the last Lydian king Croesus,
who had been the first to mint gold, was and is proverbial.























 



















The country






















Lydia is the western part of Turkey. Its center consists of the city of
Sardes
and the lofty valley of the river Hermus. The country is fertile, but
its
greatest asset is the small river Pactolus,
which carries gold.



















To the north, the region was separated from Mysia and
the Troad by the
river Caicus; its most eastern point was the sacred mountain Dindymus,
dedicated to the goddess Kuvav (Greek Cybele); in the south, we find Caria,
which is on the other bank of the river Meander
and south of Miletus.









































As early as the thirteenth century BCE, the Aegean
shores were occupied
by Greeks. In the Archaic age, they were divided into three groups: the
Aeolians in the north, the Ionians in the center (around Ephesus
and
Miletus)
and the Dorians in the south, opposite Caria (main town Halicarnassus).

































































































































Rock relief at Karabel, Turkey. Photo Jona Lendering.

















The
Karabel relief














































Early history






















In the thirteenth century BCE, the valley of the Hermus belonged to the
powerful kingdom of Mirâ, with Abasa (Ephesus) as capital.
The people
spoke Luwian; one of their kings is represented on a relief in the
Karabel
pass
between Ephesus and Sardes. Although Mirâ was
conquered
by the Hittites and disappears from the written record at the beginning
of the twelfth century, there is considerable continuity between
Mirâ
and Lydia, because Lydia's borders are more or less identical and the
Lydian
language (which is known from some 100 inscriptions) resembles Luwian.
It is interesting, although not very important, to notice that the
Greeks
were incapable of pronouncing Lydian; many names with a /d/, they
render
with an /l/ (e.g., Dugdammê > Lygdamis).
























The first Lydian to be recorded after the Dark Ages is king Gyges,
the founder of the Mermnad
dynasty
, who can tentatively be dated to 680-644. According
to the
Greek researcher Herodotus
of Halicarnassus
, the house of Gyges replaced an older
dynasty, the
Heraclids, which had ruled for twenty-two generations or 505 years.
(This
dynasty claimed to descend from the Kuvav's escort, the god Sandon,
called
Heracles by the Greeks.) Adding 680 to 505, we arrive at 1195, about
the
time of the disappearance of Mirâ, but this probably just
coincidence.
In fact, the history of Lydia between the early eleventh and seventh
century
is simply unknown, although the Hermus valley must have become, at some
stage, part of the kingdom of Phrygia.

The river Pactolus. Photo Marco Prins.



















The Pactolus









































The Mermnads






















In the first decade of the seventh century BCE, Phrygia was overthrown
by the
Cimmerians,
who sacked the capital Gordium.
Gyges was one of the men who rose to power. He overthrew Sadyattes,
a vassal of the Phrygians, and after he had defeated the Cimmerians in
679, he was able to create a kingdom of his own, Lydia. Archaeologists
have shown that at this time, the second quarter of the seventh
century,
Sardes became an impressive city with real houses, covered with roof
tiles.
One of the sources of Gyges' power must have been his control of the
river
Pactolus and its gold.

Tumuli at the Lydian royal cemetry at Bin Tepe. Photo Jona Lendering.



















Tumuli at the Lydian
royal
cemetery at Bin Tepe. Gyges'
tomb
is to the right











































After these successes, he moved to the west, where he conquered parts
of the Troad and the Greek city of Colophon. From now on, Lydia had a
harbor.



















However, Gyges' success seemed temporary. Although the
king of Lydia
had allied himself to Assyria,
he had to face a new invasion of the Cimmerians in 644. Gyges was
defeated,
Sardes was sacked, and the Greek cities in the west suffered. However,
Gyges' kingdom was strong enough to survive the violent death of its
founder.
His son Ardys
succeeded him and buried his father on the plain of Sardes at the
Lydian
royal cemetery at Bin
Tepe
.







































































































Gold coin (stater) of king Croesus of Lydia.Gold coin from Lydia (©!!)










































































































At first, Ardys continued his father's policy. He continued the
struggle
against the Greeks in the west, and captured Priene. However, he
understood
that he could not take Miletus, the largest city on the Aegean coast,
because
the Lydians had no navy. Therefore, he signed a peace treaty with the
Milesians
and allowed them to build colonies in the Troad. Abydus,
where one can easily cross from Asia to Europe, is probably the most
important
of these Greek settlements.



















Several numismatists think that Ardys was the first to
mint coins. Although
not everyone agrees on the date, it seems reasonably clear that the
first
coins were used to pay soldiers. Almost every coin shows a lion,
probably
the heraldic symbol of the Mermnads.























The Kizilirmak at Kirikkale. Photo Jona Lendering.



















The Halys











































In c.625, Ardys was succeeded by his son Sadyattes,
who is hardly more than a name to us. The reign of his son and
successor Alyattes
is much better known. In the west, he fought an inconclusive war
against
Miletus but was able to capture Smyrna and concluded a treaty with
Ephesus.
He also advanced to the east, where he took Gordium, decisively
defeated
the Cimmerians, and reached the river Halys.
Here, his army, which included the Greek scientist Thales
of Miletus
, met the armed forces of another empire on the
rise, Media.



















In 612, the Medes had descended from the Zagros
mountains, where they lived, and had sacked
Nineveh
, the capital of the Assyrians. Their empire had been
taken
over by the Babylonians,
and the Medes continued their raids to the east, south and northwest.
So,
in 585, the Median leader Cyaxares
entered Armenia
and invaded the country known as Cappadocia.
On 28 May, he fought a battle against Alyattes of Lydia, but before a
decision
was reached, the sun eclipsed and the two kings decided to sign a peace
treaty. The ties were strengthened even more when the Median crown
prince Astyages
married a Lydian princess. The Halys was to be the border. Herodotus
describes
the size of Alyattes' empire:











































The tumulus of Alyattes at Bin Tepe. Photo Jona Lendering.





















The
grave mound of Alyattes at
Bin Tepe


















































Except the Cilicians and Lycians, he kept all
the people west
of the Halys in subjection - Lydians, Phrygians, Mysians,
Mariandynians,
Chalybians, Paphlagonians, Thracians (both Thynian and Bithynian),
Carians,
Ionians, Dorians, Aeolians, and Pamphylians.



















[Histories
1.28]










































Alyattes bequeathed this empire to his son Croesus,
whose reign started after a civil war against his half-brother
Pantaleon.









































The citadel of Sardes, seen from the west. Photo Jona Lendering.






















The
citadel of Sardes
































































Croesus finished the Greek war of his ancestors, capturing every town
in Aeolia and Ionia, except for Miletus, but including Ephesus, where
he
rebuilt the famous sanctuary of Artemis
- or Artimus, as the Lydians said. Croesus' court was famous for its
luxury
and splendor, and received many visitors: e.g., the Greek writer Aesopus
and the Athenian statesman
Solon.



















However, the rich
city of Sardes became a natural
target for the armies of
Cyrus,
the king of Persia. He had overthrown his overlord, the Median king
Astyages,
and was rapidly expanding his territories. Croesus decided to strike
first;
after all, Astyages had been his brother-in-law, and if it were not
possible
to restore him to the Median throne, Croesus
might, for
example,
conquer Cappadocia and Armenia.
He allied himself to the
pharaoh
of Egypt, Amasis,
and to the Spartans of Greece. Perhaps, king Nabonidus
of Babylonia belonged to the same alliance.































































Head of Croesus on a vase in the Louvre, Paris (France). Photo Jona Lendering.






















Head
of Croesus on a vase
in the Louvre, Paris
































































The war is usually dated to
the year 547 BCE,
depending on a very uncertain reading of the Babylonian
Chronicle
#7
(more...).
However, whatever the precise date,
Cyrus defeated
Croesus somewhere
east of Ankara, besieged him in Sardes, and took the city before the
Spartans
or Egyptians could come to Croesus' assistance. His ultimate fate is
variously
described. According to Chronicle 7, Croesus was
killed. The Greek
poet Bacchylides, on the other hand, writes that when Croesus wanted to
burn himself alive, the god Apollo intervened and took the last king of
Lydia away to the mythical Hyperboreans in the extreme north. Herodotus
rationalizes this story and says that Cyrus put Croesus on the pyre,
regretted
his act before it was too late, ordered the pyre to be extinguished,
and
made Croesus his adviser.



















Whatever the precise circumstances of Croesus' death,
Lydia had lost
its independence. A part of the population appears to have been
deported
to Nippur in Babylonia, where a community of Lydians is recorded in the
Murašu Archive.





















 








































































































































































































































































































































































































































































































































Gyges



















ca. 680 - 644





















Ardys



















644 - ca.625





















Sadyattes



















ca.625 - ca.600





















Alyattes



















ca.600-ca.560





















Croesus



















ca.560-ca.547
































































A Lydian. Relief from the eastern apadana stairs, Persepolis. Photo Marco Prins.



















A Lydian offering
tribute to the
Persian king. Relief
from the eastern
stairs
of the Apadana at Persepolis (more).









































Satrapy






















Cyrus appointed a man named Tabalus as governor, but the Lydians
immediately
revolted. However, the insurrection was quickly suppressed by general
Mazares
and his successor
Harpagus.
From now on, Lydia was known as the Persian satrapy (province) Sparda
and governed by a viceroy or satrap.
The new rulers improved the route that connected Sardes, Gordium and
the
capitals of Persia (Susa,
Persepolis,
Pasargadae),
which became known as the Royal
road
.



















We do not know how long Harpagus was ruler of western
Anatolia, but
it may have been quite a long time, because a local dynasty in Lycia
claimed
to descend from Harpagus, and often, these claims have turned out to be
correct. Whatever the truth, when Cyrus died fifteen years later, the
satrap
of Lydia had been replaced by a man named Oroetus.























A Lydian vase from Iconium. Museum of Hierapolis, Pamukkale (Turkey). Photo Jona Lendering.






A Lydian vase from Iconium (Museum of Hierapolis, Pamukkale)






















During the reign of Cambyses
(530-522), Oroetus took care of Lydia, and during the chaotic period
after
the king's death, he conquered the Greek isle of Samos, killing its
ruler Polycrates,
an ally of Egypt and enemy of Persia. Oroetus
may simply
have done
his duty, but as it turned out, he now owned the gold of Lydia and the
navy of Samos, and was suddenly very powerful - too powerful for the
new
king Darius
the Great
(522-486). A man named Bagaeus made sure that
Oroetus was
killed and may briefly have been satrap; in any case, the next rulers
in
Sardes were Otanes
(who restored order in Samos in 517) and Darius' younger brother Artaphernes
(after 513).



















In the first decade of the fifth century, Lydia was a
frontier area,
because the Greeks on the Asian west coast -or Yaunâ,
as the Persians called them- revolted in 499 and sacked the lower city
of Sardes. They held out for five years but the resurrection was
eventually
suppressed. Artaphernes surprised the Greek world by his lenient
treatment
of the defeated rebels, although it seems that rich Persian landlords
took
over many country estates.









































From now on, many Iranians were living in Lydia, and we
find indications
for the worship of eastern gods (e.g., Anahita) and "persification" of
Lydian deities. For example, the priest Artimus/Artemis at Ephesus
became
known as the megabyxus, "the one set free for the
cult of the divinity",
and the god Pldans (the Greek Apollo) was identified with Ahuramazda.









































Sometimes, estates were given to loyal Greeks; on other
sites, we find
Iranian garrisons, like Hyrcanians
in the valleys of the Caicus and Hermus. During the fifth century, the
Lydians increasingly lost control of their country.









































Artaphernes was succeeded in 492 by his son, also called
Artaphernes,
who is known to have served, together with Datis,
as one of the commanders of the Persian expeditionary force that
captured
Eretria but was defeated by the Athenians at Marathon
(490). Ten years later, the younger Artaphernes commanded the Lydians
and
Mysians when Darius' son Xerxes
invaded Greece. The great king had to return before he had fully
reached
his goals, and Greece remained independent. Artaphernes must have seen
how the Athenians liberated the Greek cities on the west Asian west
coast
in 479, but he is conspicuously absent from the written sources. Maybe,
his troops were needed in Babylonia.






















 




































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































Tabalus



















546 - 545





















Mazares



















545 - ca. 544





















Harpagus



















ca. 544 - ?





















Oroetus



















before 530 - ca. 520





















Bagaeus



















ca. 520 - ?





















Otanes



















517





















Artaphernes
I




















513 - 492





















Artaphernes II



















492 - after 480


















































































In fact, we hardly know anything about Lydia in the four
decades after
480, because most sources are in Greek and focused on the history of
Athens,
which had not much to do with Lydia after it had created a cordon
sanitaire

of Greek cities in Asia. It is only in 440 that Lydia returns to our
sources,
when the satrap Pissuthnes tried to reconquer Samos, which had revolted
against Athens. It came to nothing. When Athens was involved in the Archidamian
War
against Sparta (431-421), Pissuthnes tried to expand his
influence
among the Yaunâ by supporting almost every rebel in the
Athenian
empire (e.g., Colophon, Lesbos).









































In 420, Pissuthnes revolted against king Darius
II Nothus
. We do not know why. The king sent a nobleman named
Tissaphernes
to Lydia, who arrested, executed, and succeeded to the satrap of Lydia
in ca.415. During his first years, he still had to fight against
Pissuthnes'
son Amorges,
who continued the struggle with -perhaps surprisingly- help from
Athens.
It was probably this Athenian intervention that made king Darius side
with
Sparta in the Decelean
or Ionian
War
(413-404). To facilitate negotiations, Darius sent his
younger
son Cyrus;
Tissaphernes, although demoted, remained loyal, and was able to regain
his position when Cyrus had unsuccessfully revolted.









































By now, Sparta had defeated Athens, and as leader of the
Greek world,
it felt it had to intervene in Asia. Tissaphernes overcame the invasion
of Thibron (399), but was defeated at Sardes by the Spartan king Agesilaus.
The satrap was executed and replaced by Tiribazus, who restored order
in
Lydia and was responsible for the first of a series of treaties between
the Persian king and the Greek city states, the King's Peace of
387/386.









































The next satrap we know of is Autophradates, who was the
great king's
loyal supporter during the series of revolts that was started in 370 by
Datames of Cappadocia, and continued by Ariobarzanes of Hellespontine
Phrygia
and Orontes of Mysia between 367 and 360. Autophradates was probably
Tiribazus'
direct successor, but if he is identical to the Autophradates who is
mentioned
as a naval commander in the 330's, we must probably insert a satrap
between
Tiribazus and Autophradates. 





















 
















































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































































Pissuthnes



















before 440 - 415





















Tissaphernes



















ca. 415 - 408





















Cyrus
the Younger




















408 - 401





















Tissaphernes



















400 - 395





















Tiribazus



















395 - ?





















Autophradates



















c.365





















Spithridates



















? - until 334


















































































The last satrap of Lydia was Spithridates, who was
killed by the Macedonian
conqueror Alexander
the Great
in the battle at the Granicus (spring 334).
In the early summer, Sardes surrendered. From now on Lydia was to be
ruled
by Greek-speaking governors, first as part of the empire of Alexander,
then controlled by Antigonus
Monophthalmus
, after 301 by Lysimachus,
from 281 to 190 as province of the Seleucid
Empire
. Often, they did direct business with the cities, and
as an
administrative unit, Lydia became obsolete.









































Again, many settlers moved to the old country. King Seleucus
I Nicator
, the first ruler of the empire that is named after
him, founded
Thyatira, his son Antiochus
I Soter
founded Stratonicea, and Antiochus
III the Great
resettled 2,000 Jewish families from Babylonia
in Lydia.
The Greek language spread across the country, many buildings were
rebuilt
according to Greek archaeological designs, and many towns invented
myths
to prove they had been founded by Greek heroes like Heracles or
warriors
from the Trojan War.









































When the Romans had defeated the Seleucid king Antiochus
III, they first
gave Lydia to their ally, the kingdom of Pergamon, and added it to
their
own empire in 133. From now on, Lydia was officially known as the Roman
province
of Asia.